۱۳۹۲ مهر ۲۴, چهارشنبه

کجروی

با آن رخ بهشتی و آن روح مینَوی
ای سرو ناز من ز تو خوش نیست کجروی

ترسم خدا نخواسته ای باغ آرزو
تخمی که کشته‌ای ز سر جهل بدروی

از ما به صورت ارچه جدایی دریغ نیست
ما را که با خیال تو وصلی است معنوی

نومیدم از وفای تو چندان‌که بینمت
خوش در کنار خویش و نپندارم این توی

جز از زبان چشم خود افسانه‌ی مرا
باور نمی‌کنی اگر ای دوست بشنوی

جان می‌دهد به مردم و گرمی نمی‌دهد
دل‌های مرده را دم جان‌بخش عیسوی


.
.
( دیوان-182/83 )

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر