۱۳۹۲ مهر ۱۴, یکشنبه

فرشته‌ی مسلول

دوش دیدم به طرف رهگذری
کودکی از فرشته خوب‌تری

نونهالی ز ریشه سوخته‌یی
جان شیرین به نان فروخته‌یی

خردسالی ز عمر سیر شده
دختری هفت‌ساله پیر شده

خون‌چکان روح رنج‌دیده‌ی او
روی راحت ندیده دیده‌ی او

جامه‌یی پاره‌پاره بر تن داشت
در سیه‌جامه جسم روشن داشت

می‌درخشید زیر پیرهنش
همچون شاخی پر از شکوفه تنش

جور سرما و دست جوع به خشم
رنگش از روی برده نور از چشم

دل نغزش ز غصه تنگ شده
گل سرخش بنفشه‌رنگ شده

پای عریان و موی ژولیده
پای تا سر ز فقر شولیده


*          *          *

چشم بی‌نور او چو رویم دید
کرد رو سوی من به صد امید

خواست با خنده‌یی که نتواند
روی گریان خود بپوشاند

لیک چشمش ز رنج گریان شد
خنده‌اش زیر اشک پنهان شد

خواست کز غم حکایتی بکند
گر تواند شکایتی بکند

لیک مشتی ز سرفه بر دهنش
خورد و شد خشک در دهان سخنش

قطره‌یی خون دوید بر لب او
شد هویدا نهفته‌مطلب او

من از این نقش غم برآشفتم
لب به دندان گزیده می‌گفتم:

مگر این دل شکسته خون دارد
که دهانش ز خون پیام آرد

در تن او کش آسمان زده‌است
خونی ار هست منجمد شده‌است


*          *          *


گفت دل: ای غریق بی‌خبری
چشم جان باز کن که تا نگری

لب خاموش او درین سخن است
که همین خون دل غذای من است

نیستش غیر خون دل خورشی
آید از خون دل چه پرورشی

چو خوراکش ز خون دل شده است
سینه‌اش جای‌گاه سل شده است

دست پنهان مرگ در تن او
در پی جان اوست در تک و پو

روح طفلانه‌اش نشان می‌داد
کز برای حیات جان می‌داد

لیک می‌گفت جسم لرزانش
که بود در کف اجل جانش

بر گلویش که پاک و زیبا بود
جای چنگال مرگ پیدا بود

می‌شد از هر دمش به بدحالی
کمی از جام زندگی خالی

شکوه از درد بی‌دوا می‌کرد
در کف مرگ دست و پا می‌کرد

خوانده می‌شد ز نقش هر قدمش
که برد آن قدم سوی عدمش

شد زبانی درین سخن هر مو
که به مویی است بسته هستی او

کودک القصه سر به زیر افکند
خواست از من به کدیه پولی چند

دیده‌اش با زبان مژگان گفت
به زبان آنچه را که نتوان گفت

مضطرب گشت روح ساکن من
خون‌فشان گشت چشم باطن من

دیده فارغ ز اشک‌باری بود
لیک دل غرق آه و زاری بود

در شادی به رویش بگشادم
شهروایی به دست او دادم1

گفتم: ای بی‌نوای سوخته‌دل
ای دلت جای‌گاه آتش سل

شب آینده،شام نوروز است
عید شاهان شوکت‌اندوز است

در نکویی مسلم است این عید
بهترین عید عالم است این عید

رو که تا گردد از جمال تو باز
در عشرت به اهل خانه فراز

خنده‌زن نغمه ساز و شادی کن
ساعتی ترک نامرادی کن

کان شب ختم شادمانی توست
آخرین عید زندگانی توست



1-شهروا نام پولی است که یک نفر از سلاطین از راه ضرورت رایج ساخت و چون عیار درستی نداشت از رواج افتاد و از آنجا که اسکناس هم در ظاهر بهایی ندارد،اطلاق لغت شهروا را بر آن روا دانستم. کاش این نام پرمعنی و شیرین جانشین لغت اسکناس می‌شد که مسخ شده‌ی کلمه آسیگنات روسی است که آن هم در اصل روسی نبوده

.
.
( دیوان-192/93 )
( خاشاک-270/72 )

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر