۱۳۹۱ مرداد ۳۱, سه‌شنبه

می شکند

او چو خاموش نشیدند دل من می‌شکند
ور بگوید سخن،آن را به سخن میشکند

آب در روی من از شرم رخ یار شکست
آب هم ای عجب از طالع من میشکند

بس که گفتم مشکن خاطر مسکین و شکست
گر بگویم سر خود را مشکن،میشکند

بختن آنگونه بلند است که از گوشهی بام
اگر افتد دگری،گردن من میشکند

.
.
( دیوان-112/13 )

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر