او چو خاموش نشیدند دل من میشکند
ور بگوید سخن،آن را به سخن میشکند
ور بگوید سخن،آن را به سخن میشکند
آب در روی من از شرم رخ یار شکست
آب هم ای عجب از طالع من میشکند
آب هم ای عجب از طالع من میشکند
بس که گفتم مشکن خاطر مسکین و شکست
گر بگویم سر خود را مشکن،میشکند
گر بگویم سر خود را مشکن،میشکند
بختن آنگونه بلند است که از گوشهی بام
اگر افتد دگری،گردن من میشکند
اگر افتد دگری،گردن من میشکند
.
.
( دیوان-112/13 )
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر