۱۳۹۱ شهریور ۴, شنبه

داد خواهی

داد،اگر خواهی ز دنیا،این جهان را داد نیست
کآخر او هم،همچو ما،در کار خود آزاد نیست؟

هر کسی از دور،نقشی دیده،عشقی باخته ست
ورنه در عالم،عروس بخت را،داماد نیست

عقل در سر داری و سودای شادی،در دل است
آخر ای دیوانه،آنکو عقل دارد،شاد نیست

عشق هم،دلبسته ی جاه است و تا خسرو به جاست
بهره مند از بوسه ی شیرین،لب فرهاد نیست

از که نالم؟ برکه نالم؟ کاندرین خاموش جای
نیست گوشی باز و ما را هم،سر فریاد نیست

ای برادر،در همه کاری میان رو باش،از آنک
داد مطلق نیز چندان خوشتر از بیداد نیست

1330
.
.
( دیوان-75 )

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر