۱۳۹۱ مرداد ۲۶, پنجشنبه

عقل دست بسته

دست و پا بستم در اول عقل خیر اندیش را
تا به دست دل سپارم اختیار خویش را

هرگز ای جان در دیار عشقبازی راه نیست
دیده ی نزدیک بین و عقل دور اندیش را

آگه از اندوه هجران غیر هجران دیده نیست
خاطر فارغ چه داند عالم تشویش را

کام بخشیهای گردون هر چه گردد بیشتر
طبع افزونی طلب اندک شمارد بیش را

بس که بی ایمانی از باطن فروشان دیده ام
دوست می دارم به جان،کفار ظاهر کیش را

وحشی آسا از جهان بیگانه ماندم ای دریغ
بس که در هر محفلی بیگانه دیدم خویش را

دوستان را گر شریک درد خود سازی خطاست
سوختم از درد و ننمودم به یاران ریش را
.
.
( دیوان-50 )

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر