کار من،دیدن و لرزیدن و دل باختن است
کار او،دلبری و اسب جفا تاختن است
کار او،دلبری و اسب جفا تاختن است
سوزدم از غم و سازم به جفایش گویی
کار او سوختن و چاره ی من ساختن است
کار او سوختن و چاره ی من ساختن است
لیک غافل که در این مرحله کار من و او
عشق ورزیدن و سر بر فلک انداختن است
عشق ورزیدن و سر بر فلک انداختن است
او ببالد که منش عاشق و دلباخته ام
من بنازم که بتم در خور دلباختن است
من بنازم که بتم در خور دلباختن است
می زنم بوسه بر آن پای دلاویز اما
این نیاز است،نه سر در قدم انداختن است
این نیاز است،نه سر در قدم انداختن است
نازت از حد چو برون رفت،غرورست نه ناز
وان قماریست که خود عاقبتش باختن است
وان قماریست که خود عاقبتش باختن است
.
.
( دیوان-77/8 )
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر