۱۳۹۱ شهریور ۱, چهارشنبه

باد نیستی

برگ هستی را به باد نیستی در داده ام
از اجل هم در فنای خویش پیش افتاده ام

شاخکی خردم که از مسکین نوازی های عشق
پیش طوفان حوادث همچو کوه استاده ام

کی به دوش دوستان بار گران خواهم شدن
کز سبکباری ز دوش خویش هم افتاده ام

مرگ تلخ و زندگانی تلخ،یارب چون کنم
من که خود از بهر مرگ و زندگانی زاده ام

آرزوی رفتم از شهر هستی نیست لیک
گر سفر پیش آیدم در هر نفس آماده ام

من نه دین دارم نه دنیا دارم اما در سخن
دین و دنیا را به راه دوست از کف داده ام

1315
.
.
( دیوان-134 )

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر