گر نیست به کام تو پریشانی ام ای دوست
باز آ که پریشان تر ازین نیز توان شد
باز آ که پریشان تر ازین نیز توان شد
رفتم که کنم شکوه ز ویرانی خود،گفت:
مخروش که ویران تر ازین نیز توان شد
مخروش که ویران تر ازین نیز توان شد
گفتم که: بر این دیده ی گریان نظری کن
خندید که: گریان تر ازین نیز توان شد
خندید که: گریان تر ازین نیز توان شد
گفتم که: ـــــــــــ ازین عشق و صفا،گفت:
بس کن که پشیمان تر ازین نیز توان شد
بس کن که پشیمان تر ازین نیز توان شد
با آن دل و دین،بی دل و دین نیز توان بود
هستی تو چنان لیک چنین نیز توان بود
هستی تو چنان لیک چنین نیز توان بود
.
.
( دیوان-347 )
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر