۱۳۹۳ شهریور ۲, یکشنبه

گلایه از نادانی

نمی‌گویم و گر گویم خطا نیست
چرا ما را پریشان آفریدی

نمی‌گویم چرا،اما توان گفت
چرا این را به از آن آفریدی

دلی دادی،دلی بیگانه از خویش
سری فارغ ز سامان آفریدی

چه می‌جویی درآن قیرینه خرگاه
که چندین شمع رخشان آفریدی

چه بودت بهره زین گوی زمین‌نام
که آن،بر رفته کیهان آفریدی

به هرکس بهره‌یی از عقل دادی
مرا نادان نادان آفریدی



 
 
 
*پس از سیومین عمل جراحی سرشار از عذاب و شکنجه که اکنون چهار ماه از آن می‌گذرد و در این مدت فارغ از درد نبوده‌ام به‌حدی رنج برده و می‌برم که بی‌اختیار زبان به شکایتی شاعرانه که در تاریخ ادب ما بی‌سابقه نیست و حکایت از ایمانی صادقانه و سرگشتگی و سردرگمی در پهنه بی‌کران خلقت دارد گشوده از فرط عجز و کوچکی و نادانی بندگان پریشان روزگار بر خالق وجود ناچیز هود اعتراض می‌کنم.
 
 
15 آذر 48
 
.
.
( دیوان-477 )
 

۱۳۹۳ شهریور ۱, شنبه

زخم دل

اشک آمده‌ست و دامن مردم گرفته است
پیچیده آه و راه ترنم گرفته است

منگر دهان خنده‌زنم را که این دهان
زخم دل است و نقش تبسم گرفته است

می‌خانه هست و باده‌کشان را نشاط نیست
ساغر تهی نشسته دل خم گرفت است

نه دشمن ایمن از آسیب او،نه دوست
گویی زمانه طینت کژدم گرفته است

دارم هزار گونه شکایت ز دست دوست
دردا که ناله راه تکلم گرفته است

بیزارم از علاقه و ابراز عشق تو
کو رفته‌رفته رنگ ترحم گرفته است

گویی سپاه عشق تو ملک دل مرا
چنگیز وش به قهر و تهاجم گرفته است




1341
.
.
( دیوان-79/80 )

۱۳۹۳ مرداد ۳۱, جمعه

۱۳۹۳ مرداد ۳۰, پنجشنبه

نمک عشق

هرکه دل‌داده‌ی روی بشری‌ست
نشکیبد ز وصال ار ملک‌ست

نمک عشق وصال‌ست آری
لیک اگر شور شود بی‌نمک است

.
.
( دیوان-468 )

۱۳۹۳ مرداد ۲۸, سه‌شنبه

دست رنج‌دیده

ای دست ضعیف رنج‌دیده
از پهلوی من ستم کشیده

گشته سپر بلای اعضا
درد همه را به جان خریده

پوشیده ز زخم خار و هرگز
یک گل به مراد دل نچیده

خیاط ازل قبای زحمت
بر پیکر خسته‌ات بریده

تا نان به شکم رسد همه روز
صد خار غمت به دل خلیده

جلد تو ستبر گشته از کار
ای دست عزیز رنج‌دیده

تا پنجه‌ی رهنمای دایه
شد از کف کوچکت کشیده

 
روزت گذرد به رنج بردن
شامت به سرشک غم ستردن

 
ای دست شریف پاک‌دامن
پاکیزه چنان‌که گل به گلشن

آلایش دامن کسان بین
و آلوده نگه مدار دامن

شریان تو گر تهی نگشته‌ست
زان خون که بود به دامن من

گر بشکندت جفای گردون
خواهم نشوی وبال گردن

مگسل پیوند یاری از خلق
پیوند تو بگسلد گر از تن

با دشمن خویش دوستی کن
کاین چیره کند تو را به دشمن

 
می‌باش عصای خسته‌حالان
یا راه‌نمای نونهالان

 
ای دست نگویمت چسان کن
کاری که سزای توست آن کن

چندان‌که توانی از محبت
دل‌های شکسته شادمان کن

خدمت به کسان اگر توانی
ای دست ستوده رایگان کن

دل‌بسته سود دیگران باش
ور بر تو زیان رسد زیان کن

گر نیست زبان استمالت
انگشت ضعیف را زبان کن

دامان اگرت نمانده کف را
بر فرق یتیم سایبان کن

تا روح مرا بری به افلاک
ده پنجه خویش نردبان کن

گر جمله‌جهانیان شریرند
تو عکس همه جهانیان کن

زین هستی چند روزه با خیر
تحصیل حیات جاودان کن

 
یاری‌گر دل‌شکستگان شو
مرهم‌نه زخن خستگان شو

 
 
.
.
( دیوان-365 )
( خاشاک- 242/43 )

۱۳۹۳ مرداد ۲۷, دوشنبه

پرسش بی‌جواب

کاخ امّیدم،بر آب است ای رفیق
خانه‌ام،از بن خراب است ای رفیق

بس کسا،که‌ش خر گذشت از پل،ولی
«پول» ما،آن‌سوی آب است ای رفیق1

تیره‌روزم،آفتاب بخت من
تا قیامت،در حجاب است ای رفیق

پیکرم،از سوز دل،مانند موی
روز و شب،در پیچ و تاب است ای رفیق

با خدا دارم حسابی طرفه،لیک
موعدش یوم‌الحساب است ای رفیق

چیزها پرسیده‌ام از او،ولی
پرسش ما بی‌جواب است ای رفیق2

ظاهرا تدبیر کار ما و تو
در کف جامی شراب است ای رفیق


 
 
1-پول: پل(این کلمه سابقا با همین تلفظ به کار می‌رفته است و در متون ادبی هم استعمال فراوان دارد)
2-جواب ابلهان خاموشی است.
 
.
.
( دیوان-167 )
 

۱۳۹۳ مرداد ۲۵, شنبه

وحشی‌نگاه

عقل را دیوانه‌ی وحشی‌نگاهی کرده‌ام
دیده را آیینه‌ی چشم سیاهی کرده‌ام

دیدن آن روی زیبا حد هرکس نیست لیک
خوش‌نگاهی بر رخت دزدانه گاهی کرده‌ام

دیر زی ای گل که امید دراز خویش را
حاصل از روی تو با کوته‌نگاهی کرده‌ام

ای شراب زندگانی خفته بودی مست و من
کام جان را تازه از جام گناهی کرده‌ام

این غبار تیره یعنی جان دردآلوده را
خواب‌گاه عشرت از دامان ماهی کرده‌ام

از دهان شانه بردم تاری از موی تو را
ای عجب اندیشه‌ی روز سیاهی کرده‌ام

در بر آن شاه خوبان شکوه بردم از غمش
گر شکایت کرده‌ام باری به شاهی کرده‌ام



 1347

.
.
( دیوان-126 )

۱۳۹۳ مرداد ۲۴, جمعه

ما نیز هم بد نیستیم(سعدی)

گر تو نکوروی ز من نیستی
زشت هم ای دلبر من نیستی

گر نبرد حسن تو ز اندازه دست
شکر خدا را که به اندازه هست

نقصی اگر هم بود ای جان که نیست
این همه افغان جگرسوز چیست

دیده فرا دار و به زشتان نگر
محنت آن پاک‌سرشتان نگر

.
.
( دیوان-247 )

۱۳۹۳ مرداد ۲۳, پنجشنبه

مرگ درخت

شنیدم که عباس‌شاه بزرگ
که تاج و نگین یافت زو گوهری

فرا گرد ایران بگردید و دید
سزاوار کشور خدا کشوری

نشستنگهی درخور گاه خویش
طلب کرد خسرو ز هر مهتری

سرانجام زی اصفهان برد رخت
برازنده‌بومی،بهشتی‌بری

بپرورد آن شهر فرخنده را
چنان کو سزد از جهان داوری

«پی افکند بس کاخ‌های بلند»
به هر کاخش اندر ز جنت دری

به میدان شه برد و مسجد بساخت
چو دو پاره الماس بر افسری

درختان با رنگ و بو کاشتند1
به دستور دارا به هر معبری

نو آیین پلی کرد بر زنده‌رود
به فرمان شاهانه،فرمان‌بری2

همان ازدر خسروان ساختند3 
 بر این سوی پل راه پهناوری 
 
 ز دو سوی او آب‌های روان
صفابخش و رخشنده چون کوثری

بسی آب‌دان در دل شاه‌راه
به هم بسته با جوی جان‌پروری

در آن ره یکی جشن با آفرین
به پا کرد فرزانه خدمت‌گردی

در آمد به خرگاهی آراسته
خدیو زمان با بلندافسری

همایون‌درختی سبک‌سایه کاشت4
به دامان جو با گران‌لنگری

به آیین ایران‌خدا هم‌چنان
نهالی جوان کاشت هر چاکری

یک اندر میان گلبنی تازه‌روی
نه گلبن به نام ایزدان دلبری

خیابان شد از سایه‌گستر درخت5
بهشتی،بهشت‌آفرین منظری

نهال شه از دولت شاه یافت
دگرگونه زیبی دگرگون فری

شد از بخت دارای بیدار بخت
نوان شاخه‌یی دار بالاوری6

 درختان ز دو سوی و او در میان
چو در خیل رومی‌سپه قیصری

فلک بر سرش گشت و قرن‌ها
به جا ماند چون آهنین‌محوری

گه از شوق دیدار ایران‌سپاه
سرافراز در پرنیان معجری

گه از ننگ آن شاه برگشته‌بخت7
سرافکنده چون شرمگین‌دختری

گهی بر فلک گردن افراشته
که دارای گیتی‌ست کندآوری

جهان‌کدخدا نادر ناج‌بخش
که جان یافت زو محتضر کشوری

گهی برده در سایه‌ی چتر او
کلاه کیانی بلند اختری

وکیل آنکه کم دیده چشم سپهر 8 
بآیین‌تر از او جهان داوری

بر این شیوه ماند آن برومند شاخ
عروسانه در زمردین چادری

ندانم چه پیش آمدش ناگهان
که نه برگ ماندش به جا،نه بری

به دوران ما آن تناور درخت
چنان شد که بی‌مایه نیلوفری

نه از فرّ او جذبه‌یی در دلی
نه از بال او سایه‌یی بر سری

تو گفتی سراپای او سنگ شد
ز افسون پتیاره‌جادوگری

چه آسان خریدار شد مرگ را
مگر بودش از مرگ ناخوش‌تری

برآنم که از رنگ ما ننگ داشت
چو از ناسزا دختری مادری

غلط گفتم ای یار فرخنده‌خوی
غلط گوید و گفته هر شاعری

سرانجام آن شاخ دیرینه‌سال
چنان شد که انجام هر جانوری

بمرد و بمردست هر زنده‌یی
چه روباه لنگی،چه اسکندری

چو هستی،پیام‌آور نیستی
چرا،دل نهی بر پیام‌آوری؟




اصفهان تیرماه1323 خورشیدی



1-رنگ و بو کنایه از گل و میوه است
2-منظور الله‌وردی‌خان و پل سی و سه چشمه است.
3-ازدر: شایسته،درخور
4-سبک‌سایه کنایه از نوخاستگی است یعنی نهال جوان و اندک‌سایه
5-خیابان چهارباغ
6-دار: درخت
7-اشاره به سلطان‌حسین‌صفوی است
8-کریم‌خان‌زند وکیل‌الرعایا
.
.
( دیوان-432/34 )

۱۳۹۳ مرداد ۲۱, سه‌شنبه

کهن‌سال

اگرچه کهن‌سال و فرسوده‌ایم
به روی جوانان دل آسوده‌ایم

مزن خنده بر روی پرُچین ما
که ما نیز روزی جوان بوده‌ایم

به معنی جوانیم در عشق دوست
به صورت اگر پیر و فرسوده‌ایم

ز ما سر مپیچ ای خداوند حسن
که بس سر برین آستان سوده‌ایم

به عشق تو سوگند و راه وفا
که جز راه عشقت نپیموده‌ایم

تو گر عمر ما کاستی باک نیست
که ما بر وفای تو افزوده‌ایم

تو را هم به پیش اندرست ای جوان
رهی را که پیش از تو پیموده‌ایم

 
.
.
( دیوان-151 )
( خاشاک-174 )