۱۳۹۱ اسفند ۲۳, چهارشنبه

قاصد پیری

گفتمش: قدرم ندانستی و پیری در رسید
لیک اگر فرصت شماری وقت را هم،دیر نیست

موی من جو گندمی شد،قاصد پیری‌ست این
لیک تن پیر است،ای آرام جان،دل پیر نیست

راستی،چیزی درین دنیای پر غوغای ما
چون نگاه مهربانان،گرم و پر تاثیر نیست

هم به قدر خویش،مال و جاه و عنوان دیده‌ام
لیک دستی،همچو دست عشق،دامن‌گیر نیست

خواهش آغوش زیبا پیکران بنگر که هست
جسم من لبریز وصل او و چشمم سیر نیست

.
.
( دیوان-421 )

۱۳۹۱ اسفند ۲۱, دوشنبه

جمال پرستی

مرا به کعبه چه حاجت چو از جمال تو مستم
اگر رواست پرستش چرا تو را نپرستم

از آن زمان که مرا دیدی و ندیده گرفتی
به جستجوی تو ای جان دمی ز پا ننشستم

قسم به جان تو ای آرزو شکن که من از جان
در آرزوی تو بودم در آرزوی تو هستم

گمان مبر که دگر دیده از رخ تو بپوشم
کنون که دامن وصلت فتاده است به دستم

نه عقل ماند و نه هوشی که در قدم تو ریزم
بهل که سر بگذارم به مقدم تو چو هستم

درون سینه‌ی من بود و پاره‌یی ز تن من
به روزگار دلی را اگر به عمد شکستم

.
.
( دیوان-128/29 )

۱۳۹۱ اسفند ۲۰, یکشنبه

جام نگاه

با جام نگاهی دوش از خود بدرم کردی
یک بوسه به من دادی دیوانه‌ترم کردی

در سایه‌ی مژگانت زان چشم شراب‌آلود
جام دگرم دادی،چیز دگرم کردی

از خنده‌ی شیرینت جانی به دلم دادی
وز پنجه‌ی هجرانت خون در جگرم کردی

در محفل مشتاقان ناآمده برگشتی
شمس و قمرم بودی،شمع سحرم کردی

جز بود و نبودی نیست تصویر حیات ای دوست
زین مایه‌ی مشغولی خوش بی‌خبرم کردی

چون شاخ هلو بودم بارآور و زینت‌گر
چون خاربنی در دشت بی‌برگ و برم کردی

.
.
( دیوان-179 )

۱۳۹۱ اسفند ۱۹, شنبه

پای‎‌بوسی

شنیدم که در عهد تیمور لنگ
که از نام او آدمی راست ننگ

خرد پیشه‌یی خانه در طوس داشت
به ایوان خود فر تاوس داشت

ز بیدادی اهرمن دوستان
سفر کرد ز ایران به هندوستان

برون شد ز میدان اهریمنی
مگر یابد از اهرمن ایمنی

چو آگاه شد ظلمت از حال نور
به نزدیک خود خواندش از راه دور

ندیم خودش کرد و دمساز خویش
وزین مکرمت روح درویش ریش

شبی تیره در معبری سخت تنگ
نهاد از قضا پای بر پای لنگ

خروشی برآورد از سینه دیو
که از دیوساران برآمد غریو

به دژخیم فرمود خون ریزدش
نگون‌سر ز دار اندر آویزدش

به کشتنگه آمد فرو بسته دم
همان راست‌بالای او گشته خم

بدو گفت دژخیم نستوده راه
که: خوش گشتی از بیم مردن دوتاه

تو در پر دلی شهره بودی نخست
چرا پات شد بر لب گور سست

چو دژخیم شد گرم این گفت سرد
بدو داد پاسخ گران‌مایه مرد

که: ای ابله این فکر کوتاه چیست
مرا ز زندگی خوش‌تر از مرگ نیست

چو این پای فرخ به من داد کرد
مرا از غم هستی آزاد کرد

خم آرم از آن رو به بالای خویش
که شاید زنم بوسه بر پای خویش

.
.
( دیوان-188/89 )
( خاشاک-298 )

۱۳۹۱ اسفند ۱۸, جمعه

در دامان رود سن و جوار تویلری

شب است و دامن سن طرفه منظری دارد
نسیم نرم و هوای معطری دارد

فضای باغ شد از عطر زیزفون سرشار1
 درین بهشت خوش آن‌کس که دلبری دارد

ز گیسوان شب امشب بنفشه می‌بارد
بر آنکه روی به گیسوی دختری دارد

مه از کنار افق سر کشید و بوسه فشاند
بر آنکه لب به لب ماه‌منظری دارد

شراب و دلبر و دامان باغ و نکهت گل
مگر بهشت جز این چیز دیگری دارد

خجسته گوهر بختی که در سیاهی شب
صباح روشنی از وصل اختری دارد

سرم به دوش تو سنگینی ار نکرده بیا
که هرکه را نگرم با کسی سری دارد


                                        
1-زیفون درختی است شبیه نارون وحشی با گل‌های زرد ریز،و بسیار معطر که آن را به زبان فرانسوی تیول گویند.برگ درخت زبر و کنگره‌دار همانند برگ نارون است.

.
.
( دیوان-102 )

۱۳۹۱ اسفند ۱۷, پنجشنبه

سگ بی‌جهت

سحرگه به راهی گذر داشتم
دلی خوش چو باد سحر داشتم

سری پر غرور و تنی زورمند
روانی به امید و طبعی بلند

به راهم سگی کوچک آمد به پیش
سگی مانده دور از خداوند خویش

به راهم سگی کوچک آمد به پیش
سگی مانده دور از خداوند خویش

سگی بی‌خداوند و ویرانه‌گرد
نسنجیده در زندگی گرم و سرد

دلم را به دم لابه‌یی نرم کرد
به رفتار شیرین سرم گرم کرد

به ناگه یکی استخوان‌پاره دید
گرفتش به دندان و از پی دوید

به پیش اندرم تیز بشتافتی
زدی نیشی ار فرصتی یافتی

دگر باره با طعمه‌ی خویشتن
دویدی سراسیمه دنبال من

بدو گفتم: ای سگ تو آزاده‌ای
به دنبال من از چه افتاده‌ای

تو ای برتر از من به ارزندگی
به گردن منه رشته‌ی بندگی

به گیتی تو را مادر،آزاد زاد
چرا بایدت سر به زنجیر داد

چو خود استخوان جوی و خود خوری
چه منت ز مولایی من بری

برو جان من عزت اندیش باش
سگ من چرایی؟سگ خویش باش

سرانجام گشت از بد اختران
نصیحت‌گر سگ،سگ دیگران

.
.
( دیوان-208/09 )
( خاشاک-134 )

۱۳۹۱ اسفند ۱۶, چهارشنبه

نمی‌آید به‌دست

در جهان ما دلی روشن نمی‌آید به‌دست
یک گل خندان درین گلشن نمی‌آید به‌دست

در دل تاریک دریا جستجو کن ای رفیق
گوهر اندر چشمه‌ی روشن نمی‌آید به‌دست

دست اگر دست من و دامان اگر دامان اوست
می‌رود این دست و آن دامن نمی‌آید به‌دست

خوش کمر بستند یاران از پی یغما ولی
رزق موری هم درین خرمن نمی‌آید به‌دست

انتظار مردمی از خصم آهن‌دل خطاست
نرمی از پیکان رویین‌تن نمی‌آید به‌دست

این طبیعت چیزها با بی‌زبانی گفته لیک
قصه‌یی روشن ازین الکن نمی‌آید به‌دست

روزن اندیشه تنگ و چهره‌ی آفاق،تار
پرتوی از راه این روزن نمی‌آید به‌دست

مرگ پاینده‌ست و ما فانی و سامان حیات
در ره این سیل بنیان‌کن نمی‌آید به‌دست


1342
.
.
( دیوان-85 )

۱۳۹۱ اسفند ۱۵, سه‌شنبه

بی‌دلبر

این منم،کِم نه یاری،نه دلی نه دلبری‌ست
ورنه هرکس را که بینی،با دلارامی سری‌ست

می‌توان اینجا به روی دلبران،نوشید می
در کنار من نباشد،در کتار دیگری‌ست

دست یزدان،دست شیطان،دست انسان،دست طبع
سهم این اقلیم کرد،آنچ از دو عالم،خوشتری‌ست

هرچه می‌بینی جمیل و هرچه می‌خواهی جمال
با سعادت جایگاهی،با سلامت کشوری‌ست

از چه بدبخت است هرجا نابسامان مسلمی‌ست
از چه خوش‌بخت است هرجا،نامسلمان کافری‌ست

با هوس‎های طبیعت،کار ما آسان شدی
گر نه عالم را خدایی،گر نه ما را داوری‌ست

لیک دنیا را خدایی عادل و بخشنده هست
هست و ما را پای در بندی و سر در چنبری‌ست

این چه جود است،این چه داد است،این چه حکم است،این چه کار
بس کن ای شاعر که این افسانه بیش از دفتری‌ست



در ویلفرانش وسط راه مون‌کارلو و نیس ساخته شده
1336
.
.
( دیوان-68 )

۱۳۹۱ اسفند ۱۲, شنبه

دیر و زود

جز خیال و خوابی از عشرت ندید
آدمی گر دیر ماند ار زود مرد

آنکه اندک زیست کمتر کام یافت
وانکه افزون ماند افزون رنج برد

آنکه مسکین بود عمری خون گریست
آنکه ثروت داشت عمری زر شمرد

مستی جاویدشان از یک خم است
جام هستی،خواه صاف و خواه درد

سرنوشت ما نه اندر دست ماست
نقش تقدیر است و نتوانی سترد

بار هستی گر گران آمد به دوش
بفکنش باری چو نتوانیش برد

ورنه،باید شوکران رنج را
اندک‌اندک خورد و کم‌کم جان سپرد


1348
.
.
( دیوان-437/38 )

۱۳۹۱ اسفند ۱۱, جمعه

ازدواج

ای همه عشقم رخ دلجوی تو
قبله‌ی صاحب‌نظران روی تو

خیز که روشنگر دنیا تویی
دختر من مادر فردا تویی

نسل تو از شیر تو باید خورش
شیردلان را تو دهی پرورش

پی فکن اصلح و احسن تویی
مرکز هستی تویی ای زن تویی

عهد خوش بی‌خبری گشت طی
نوبت کارست نگه دار پی

بایدت اکنون ره دیگر زدن
پیرو ناموس طبیعت شدن

*          *          *

دوش که خفتی تو و من مست‌وار
از تو و مهد تو گرفتم کنار

شد سرم آکنده ز سودای تو
تا چه شود صورت فردای تو

رفتم و با کوکبه‌ی آرزو
بردمت آهسته به ایوان شو

جان منی،لیک به شو دادمت
بستدم از خویش و بدو دادمت

مرد نکوخو،زن صاحب تمیز
لازم و ملزوم هم‌اند ای عزیز

دولتی آن کس که شود شوی تو
بختور آن کس که کشد موی تو

.
.
( دیوان-232 )