۱۳۹۳ فروردین ۱۵, جمعه

آخر کار

به حیلت اگر بر فلک برشویم
هم آخر به چنگ هلاک اندریم

بتابد بسی بر فلک مهر و ماه
که ما بر به تیره‌مغاک اندریم 

ز دامان چرا برفشانیم خاک
که آخر به دامان خاک اندریم


.
.
( دیوان-468 )


۱۳۹۳ فروردین ۱۳, چهارشنبه

گفتار شاعر

ای گوهری کودک روشن‌روان
ای به تو روشن گوهر بانوان

هرکه درین مرحله بیند تو را
تحفه‌یی از مهر گزیند تو را

تا نمک‌افشان سخنی سر کنی
جان وی از بذله معطر کنی

من هم ازین در به ره استادمت
تحفه‌یی از شعر فرستادمت

ای پری‌آرایش بیدار مغز
تحفه‌ی شاعر چه بود؟ شعر نغز


*          *          *


عهد صباوت چو نماید بسیج
بهر تو بازی‌چه نیرزد به هیچ

سوی عروسی چو گراید امید
دست بباید ز عروسک کشید

ملعبه‌یی کت بود اکنون به دست
لعبت چینی است که خواهد شکست1

طبع منت لیک ز روشن‌ضمیر
لعبتی آورده شکن‌ناپذیر

تا به همه عمر به کار آیدت
رهروی آموزد و یار آیدت

لعبت من گر همه زنگی‌وش است2
  بهر تو ای لعبت رومی خوش است3


*          *          *


من که نواگستر این پرده‌ام
مرکب اقبال تو،زین‌کرده‌ام

مهر تو ای کودک شیرین‌سرشت
طبع مرا ساخت بهشتی‌بهشت4

تافته شد منطق گویای من
گرم سخن گشت سراپای من

گوهر اندرز کشیدت به گوش
دولتیا گوش نصیحت نیوش

گر دل ازین گفته به جوش آیدت
زمزمه‌ی بخت به گوش آیدت

خیر تو را خواسته‌ام زین سخن
گر بپذیرش،خوشا روز من

ور نپذیری ز من این سوز و ساز
طعنه‌زنان خندی و گویی به ناز:

«شاعرکی یاوه و پندار پیچ
ساخت حدیثی که نیرزد به هیچ

زین همه شیرین‌سخن پندمند
کیست به عالم که گرفته‌ست پند؟

گر بشر از پند به جایی شدی
هر بشری نیمه‌ خدایی شدی

حادثه باید که شود چاه ما
تا به ره آید دل گم‌راه ما»

نی غلطم فکر تو کوتاه نیست
نقش خطا را به دلت راه نیست

رهبر عقل تو کج‌آیین مباد
آنچه در آن دل گذرد،این مباد

می‌دهدت گردش ایام پند
لیک نه روزی که بود سودمند

تجربه‌ها می‌شود اندوختن
ز آتش سوزنده پس از سوختن

پند دهد سیل خروشان به دشت
لیک چو آب آمد و از سر گذشت

تجربه آید همگان را به دست
لیک چو طوفان کمر پل شکست

قافله‌ی عمر چو گیرد بسیچ
حاصل این تجربه‌ها چیست؟ هیچ

گر تو ازین پند شوی بهره‌مند
به،که ز کار تو بگیرند پند

تجربه‌اندوز مشو ای عزیز
تجربه‌ها هست درین نامه نیز

تجربه‌ی عمر کهن‌سالگان
بهر تو اندوخته شد رایگان

پند مرا بشنو و در کار بند
پند گزین دور شود از گزند

ما نشنیدیم و پشیمان شدیم
آنچه نباید بشویم،آن شدیم

نوش و هنی عیش تو زین پند باد5
  خاطر پژمان ز تو خرسند باد6


*          *          *


بینمت اکنون به دو چشم خیال
راست چو پروانه‌ی خوش خط و خال

در بر شوهر گوهری در کنار
سر کنی افسانه‌ی این روزگار

یاد کنی ز آنچه منت گفته‌ام
زانکه تو بیداری و من خفته‌ام

یاد کنی از من و من زیر خاک
گشته ز آلایش ایام پاک

زیر گل از جمله صبوران شده
خسته‌تنم طعمه‌ی موران شده

ریخته و بیخته اعضای من
مانده غباری ز سراپای من

چشم حریصم شده از خاک،پُر
در بر آن چشم،چه سنگ و چه دُر

مشت غبارم به کف بادها
مانده تو و رفته من از یادها


 *          *          *


نغمه‌ی من از چه غم‌انگیز شد؟
بگذر ازین نکته که این نیز شد






1-لعبت چینی: عروسکی که از چینی ساخته شده است.
2-زنگی‌وش اشاره به سیاهی مرکب کتاب است
3-رومی: سفید
4-بهشتی‌بهشت: بهشتی که از بهشت برخاسته است( از راه مبالغه )
5-هنی: گوارا
6-خرسند: قانع( خورسند غلط است )


.
.
( دیوان-259/61 )


۱۳۹۳ فروردین ۱۲, سه‌شنبه

سخنی با خدا

تنها تو ای خدای توانا که این زمان
آن‌سوی پرده‌ی ابدیت نشسته‌ای

تنها تو آگهی که رمز وجود چیست
بس چیزهاست در پس آن در که بسته‌ای


*          *          *


آن برکشیده گنبد و این پرشکسته خاک
محکوم امر توست و جز این روی و راه نیست

بگذر ز بیکران که به محدوده‌ی زمین
غیر از دل شکسته و روز سیاه نیست


*          *          *


بر گرد آفرینش و پیرامن وجود
دیواری از رموز و حصاری ز رازهاست

ای بی‌نیاز لایتناهی،عنایتی
ما را درین سراچه به لطف نیازهاست


*          *          *


شاید هنوز دست جهان‌ساز قدرتت
سرگرم طرح نقشه‌ی دنیای دیگری‌ست1

شاید نقوش درهم و مرموز آن جهان
محتاج اشک و آه چو من تیره‌اختری‌ست


*          *          *


چرخ عظیم خلقت و گردونه‌ی زمان
رحمت نمی‌شناسد و ز انصاف غافل است

او را چه غم که پیرزنی را پسر بمرد
یا چارپای رهگذری مانده در گل2


*          *          *


گه پای‌کوب زلزله گردد که هان بمیر
گاهی به دست سیل فتد تا کجا رود

گویند کان‌ستم ز خواص طبیعت است
بر ما جفا ز دست طبیعت چرا رود


*          *          *


در پرده‌یی سیه به عدم آفریده‌ای
ما را چنین ضعیف و چنین بینوا چرا

زنجیرهای سنگین بر دست و پای خلق
بنهادی ای عدالت مطلق،چرا چرا


*          *          *


انگشت توست عقده‌گشا و گره‌فکن
وین نقش‌ها که بینم و بینند باطل است

دریاش کشت و موج ز دامن فرو فشاند
وینک جنازه‌یی‌ست که بر دوش ساحل است


*          *          *


از طرح آفرینش دانی چه یافتم
دریافتم که مشتی افسانه با من است

آراسته‌ست خانه‌ی اندیشه‌ام ولی
جر هیچ نیست آنچه درین خانه با من است


*          *          *


تا رخت ما برون رود از موج‌خیز درد
ما را ز سر گذشته درین ورطه نیل‌ها

داری دلیل‌ها پی آزار ما ولی
من درد می‌کشم،چه کنم با دلیل‌ها




آبان1348




1-این مضمون از ویکتور هوگو شاعر بزرگ فرانسه است در قطعه‌ی «              »
2-ناظر بر این سخن معجزنمای شیخ اجل:
قضا دگر نشود گر هزار ناله و آه
                               به کفر یا به شکایت برآید از دهنی
فرشته‌یی که وکیل است بر خزاین باد
                               چه غم خورد که بمیرد چراغ پیرزنی

.
.
( دیوان-410-12 )


۱۳۹۳ فروردین ۱۱, دوشنبه

گذشت

گذشت آنکه تو سر خیل دلبران بودی
خدای عشق من و شاه دختران بودی
 
گذشت آنکه ز درگاه خویش می‌راندی
مرا به تلخی و شیرین دیگران بودی
 
به غیر خاطره‌یی دل‌نواز باقی نیست
از آن زمان که تو سلطان دلبران بودی
 
هنوز عکس تو با من سخن کند زان روز
که شمع انجمن ماه منتظران بودی
 
چو فکر مردم نادان شدی دریغ آن روز
که دل‌فریب چو افکار شاعران بودی
 
ز سرگردانی خوبان روزگار مرنج
تو هم به عاشق دل‌خسته سرگران بودی
 
به روی خوب تو پیری ستم نمود آری
به حکم آنکه تو نیز از ستمگران بوددی
 
هنوز خانه‌ی دل وقف عشق توست بیا
که این خرابه همانن‌ست کاندر آن بودی


.
.
( دیواان-1800/81 )
( خاشاک-269 )


۱۳۹۳ فروردین ۹, شنبه

اندرز

خوش این نکته را پیر انصار گفت
کش آویزه‌ی گوش باید چو در

 
که چون نعمت دهر پاینده نیست
به هیات مجوی و به تنها مخور


*          *          *

درخت حیله اگرچند بارور گردد
نباشدش بری آخر به جز پشیمانی

که بندگان خدا را فریب بتوان داد
ولیک خالق خود را فریفت نتوانی


.
.
( دیوان-404 )

۱۳۹۲ اسفند ۲۵, یکشنبه

ای مادر

ای مادر،ای فرشته که در زندگی نداشت
پیوند لطف و رشته‌ی مهرت گسستگی

مرهم‌گذار سینه‌ی مجروح من شدی
دست تو ور چه بود سراپات خستگی

با جزء جزء هستی این دل‌شکسته داشت
هر ذره از وجود تو صد گونه بستگی

منت خدای را که نمامدی که بنگری
فرزند خویش را تو،بدین سر شکستگی



.
.
( دیوان-451 )

۱۳۹۲ اسفند ۲۴, شنبه

دیده گیر

به پیش‌گاه شیخ اجل سعدی



ای دل جهان و هرچه درو هست دیده گیر
خود را به ماورای طبیعت رسیده گیر

گر نیست آفرینش گیتی به کام تو
آن را چنان‌که خواهش توست آفریده گیر

افسانه‌ی وجود و معمای مرگ را
خوش‌خوش ز عارفان و حکیمان شنیده گیر

مانند کرم پیله فراگرد خویشتن
تاری ز خودنمایی و شهرت تنیده گیر

بار دگر تمدن سر برکشیده را
از وحشیان به آتش و خون درکشیده گیر

نی نی که زیر سایه‌ی نخل بلند صلح
فارغ ز جنگ و وحشت جنگ آرمیده گیر

هم‌چون گیاه هرزه درین بوم شورناک
صد ره به خاک رفته و صد ره دمیده گیر

چندین هزار سال درین کهنه‌ی خاک‌دان
البرز وش به دامن هستی لمیده گیر

وان‌گه به قهر ناخن پیری و بار عمر
رویی خراش‌دیده و پشتی خمیده گیر

در جستجوی آن‌چه نماند به دست کس
راهی دراز رفته و کفشی دریده گیر

خوش‌تر ز خمر عشق به جام وجود نیست
این باده را هم ای دل سرخوش چشیده گیر

و آخر به حسرتی عجب این آب و دانه را
در آشیان نهاده و مرغی پریده گیر

آن‌ دم که دیده بسته شد از روی زندگی
اشکی ز چشم کور طبیعت چکیده گیر

ور نیست این قصیده خوشایند طبع تو
آن را هم ای عزیز دلم ناشنیده گیر1





1334





1-در نسخه‌های نامعتبر دیوان شیخ اجل قطعه‌شعری مشتمل بر پانزده بیت موجود است که با این مطلع آغاز می‌گردد:
ای دل به کام خویشتن جهان را تو دیده گیر ...... در وی هزار سال چو نوح آرمیده گیر
ولی قطعه‌ی مزبور از اندیشه‌های غیر مادی خالی است و به احتمال قوی از حضرت شیخ نیست.

.
.
( دیوان-24/5 )
( خاشاک 239/40 )

۱۳۹۲ اسفند ۲۲, پنجشنبه

دلارامی که من دارم

نگردد یک نفس رامم،دلارامی که من دارم
نبیند روشنی از مهر و مه،شامی که من دارم

به هر ساعت،مرا دام تعلق،سخت‌تر گیرد
نگردد سست یک‌ دم،حلقه‌ی دامی که من دارم

مگر با مهر خود درمان کنی رنج مرا ورنه
کجا تسکین تواند یافت،آلامی که من دارم

ز رفتارت پریشانم،به کار خویش حیرانم
کجا خواهد کشید آخر،سرانجامی که من دارم

همه گل‌پیکران را خاص خود می‌خواستم،اما
جهان خندید بر اندیشه‌ی خامی که من دارم


.
.
( دیوان-127 )

۱۳۹۲ بهمن ۱۶, چهارشنبه

ماده تاریخ فوت جعفرقلی‌خان سردار اسعد

راد سردار اسعد آنکه به دهر
رایت سروری به ماه کشید

سال‌ها بهر پاس آزادی
به یسار و یمین سپاه کشید

سرکشان را به اوج دار کشاند
ره‌زنان را به قعر چاه کشید

خائنان را ز تخت عزت و جاه
با مذلت به خاک راه کشید

دست کیفر طراز او همه عمر
از سر جانیان کلاه کشید

ناگهان بر جبین دولت او
آسمان پرده‌یی سیاه کشید

آنکه بر صدر هر ذریعه به او
نقش ارواحنا فداه کشید

روی گرداند ازو به خیره چو دید
که سپهرش به پرت‌گاه کشید

آسمانش بکشت و در عجبم
کاسمان بار این گناه کشید

از پی سال‌ماه او پژمان
نقشی از طبع نکته‌خواه کشید

پی تاریخ فوت او چون گفت
اسعد بختیار«آه»کشید





اسعد بختیار=1358(آه=6)=1352قمری

.
.
( دیوان-465 )

۱۳۹۲ بهمن ۱۵, سه‌شنبه

راز سربسته

راز سربسته که از دل به زبان آمده است
بوده جان من و اکنون به دهان آمده است

داستان غم دل بوده و شرح شب هجر
روزی از ما سخنی گر به میان آمده است

هوس هستی جاوید چه‌سان خواهد کرد
آن‌که زین هستی محدود به‌جان آمده است1

رانده از باغ عدم گشته به زندان وجود
کودک از آن به جهان گریه‌کنان آمده است

شد به سر رانده و پا در خط هستی نگذاشت
طفل بیچاره بدین‌سان به جهان آمده است




1-در اصل «هستی ده روزه» بود که با هفتادسالگی سازشی ندارد.

.
.
( دیوان-82 )