۱۳۹۳ شهریور ۲۲, شنبه

در می‌زند

باز عشقی حلقه بر در می‌زند
باز دل در سینه‌ام پر می‌زند

آهی از دامان لب پر می‌کشد
اشکی از مژگان تر سر می‌زند

روی او چون آذری افروخته‌ست
طره‌اش دامن بر آذر می‌زند

زیر گیسویش بلورین‌شانه‌اش
طعنه‌ها بر آب کوثر می‌زند

روح من بر شاه‌بال عشق او
در بهشت آرزو پر می‌زند

لشکری از عقل و دین دارم ولی
شاه من بر قلب لشکر می‌زند

تهران 1315
.
.
( دیوان-113 )

۱۳۹۳ شهریور ۲۰, پنجشنبه

رحم کن

رحم کن ای طفل به بی‌مادران
تا نشوی رنجه،ز بی‌مادری

روشن و صافی‌دل و بی‌کینه باش
ای شده در صورت و سیرت پری

*          *          *

دختر من طفل هووی تو کیست:
کودکی،افتاده ز مادر جدا

خنده‌ی او خنده‌ی رنج است و درد
هم‌چو سری،گشته ز پیکر جدا

*          *          *

قصه‌ی او پرس و به حیرت ببین:
چیست از آن قصه جگرسوز تر

مادرش ار هست،سیه،روزِ او
مادرش ار نیست سیه‌روز تر


*          *          *


کودک معصوم،درین ماجرا
سوزد و او را گنهی نیست،نیست

طفل تو،دور از تو،گر این‌سان شود
حال تو چون است و به دل چیست،چیست؟


.
.
( دیوان-251 )

۱۳۹۳ شهریور ۱۹, چهارشنبه

پاسخ دندان‌شکن

هیچ‌مردی به روزگار قدیم
به وزارت رسید و چیزی شد

یافت جاهی و مالی و حشمی
ناگهان غوره‌یی،مویزی شد

*          *          *

نوبتی گفت با خردمندی
کای ز تشریف مردمی عاری

چیست این بارنامه‌کردن و ناز1 
تو که‌ای،چیستی،چه‌پنداری

خویشتن را مگر کسی دانی
گفت: تا در بر توام آری2


1-بارنامه:تکبر
 2-پاسخ دکتر دوپویترن به مردی خودخواه
.
.
( دیوان-311/12 )

۱۳۹۳ شهریور ۱۷, دوشنبه

در راه

دوش در راه الهیه چو ماهت دیدم
دلنشین‌تر ز تمنای گناهت دیدم

روشنی‌بخش دلم روی چو آیینه‌ی توست
اثری در رخ آیینه ز آهت دیدم

ماه در اشک تو و اشک تو در دامن چشم
گوهری بود که در مهرگیاهت دیدم

در چمن از پس باران بهاری بینند
آنچه در سبزه‌ی نم‌ناک نگاهت دیدم

مگر از مرگ رقیبم خبری بود تو را
که چو مه در دل شب جامه سیاهت دیدم

 

 
قلهک 1338
 
.
.
( دیوان-130 )
 
 

۱۳۹۳ شهریور ۱۶, یکشنبه

آخرین دقیقه

لوله‌ی آتشین سلاحی سرد
بوسه زد گرم بر شقیقه‌ی او

کاشکی پرده برگرفتی نرم
دست حق ز آخرین دقیقه او

کو در آن لحظه‌های طوفانی
بود نادم ز کار خود یا نی

 
پیش چشمش جهان پر از خون بود
چون سرانگشت او به ماشه رسید

با جهانی دراوفتاد و چه کرد
خانمان‌ها به باد داد و چه دید

او که بود آوخ آتش‌افروزی
نه؟ که دیوانه‌یی،جهان‌سوزی

 
دشمن دشمنان ما بوده‌ست
آنکه بودش همه جهان،دشمن

دوستش داشتم ز نادانی
وای ازین دوست،آه از آن دشمن

فتح او ختم عمر عالم بود
حیف کاین دوست خصم ما هم بود

 
قفل زندان خلق عالم بود
فتح آن دل‌سیاه عالم‌سوز

او نشد فاتح جهان و این‌ست
وای اگر جیش او شدی پیروز

همه عالم عبید او بودند
مرد و زن زرخرید او بودند

 
عالمی را به خون کشید آن‌گاه
راه شهر عدم گرفت و چه سود

رفت و برجا نهاد برلن را
غرقه در آه و اشک و آتش و دود

خون او اشک بی‌گناهان بود
عبرت‌افزای دل‌سیاهان بود1
 



 
1-با مشاهده‌ی بقایایی از ویرانه‌های هامبورگ و شنیدن داستانی جان‌گداز از بمباران شنیع آن بندر زیبا که کوچک‌ترین وسیله‌یی برای دفاع نداشت به یاد خودکشی کسی افتادم که مسبب آن حادثه بود و با دلایل نامعقول و حمله به ممالک بی‌آزاری چون هلند و نروژ و دانمارک و لوکزامبورگ جهانی را به خون کشید و در پناه‌گاه ویران‌شده‌ی خویش به زندگی شوم خود خاتمه داد.

.
.
( دیوان-309/10 )

۱۳۹۳ شهریور ۱۵, شنبه

غزل

خواب از سرم به یاد رخت پا کشیده‌است
عقلم ز خانه رخت به صحرا کشیده‌است

دست غم تو دامن اندیشه‌ی مرا
بگرفته و ز پی تو به صد جا کشیده‌است1

آن شمع جمع را چه غم از آنکه بی‌دلی
با یاد او ز خلق جهان پا کشیده‌است

ای دیده خون ببار که دامن‌کشان برفت
سروی که در کنار تو بالا کشیده‌است

گر منزل نشاط و صفا نیست،گو مباد
آن بارگه که سر به ثریا کشیده‌است



1-این مضمون از دیگری‌ست شاید هم از من بهتر ساخته باشد:
یک‌جا  نمی‌روی که دل ناصبور من ..... تا بازگشتن تو به صدجا نمی‌رود
.
.
( دیوان-84 )
( خاشاک-230 )

۱۳۹۳ شهریور ۱۴, جمعه

بادام تلخ

اگر در لندن افتد ور به بلخ‌ست
زن ای گل شاخه‌ی بادام تلخ‌ست

به هنگام شکوفه روح‌پرور
ولی وقت ثمر،الله‌اکبر

.
.
( دیوان-477 )

۱۳۹۳ شهریور ۱۳, پنجشنبه

سیگار

بر لب سیگار به جز دود نیست
زین دم و دود ای مه من سود چیست

رنگ سیه بر لب خندان دهد
بوی دهان،زردی دندان دهد

جز سرطان غیر برونشیت و سل
چیست درین تیره‌دل جان گسل

همدم این دو،بلا می‌کشد
لذت او چیت؟ چرا می‌کشد؟


.
.
( دیوان-248 )

۱۳۹۳ شهریور ۱۲, چهارشنبه

چرا می‌بری

دل از دست ما می‌بری
ندانم چرا می‌بری

بدین قهر و بیگانگی
دل از آشنا می‌بری

مرا در کمند جفا
به نام وفا می‌بری

چنو سایه‌ی خویشتن
به هر سو مرا می‌بری

نپرسم کجا می‌روی
ندانم کجا می‌بری

چو از دلبری غافلی
دل ما چرا می‌بری


.
.
( دیوان-170 )

۱۳۹۳ شهریور ۱۰, دوشنبه

پایان زندگی

ای شاعر از حیات تو چیزی نمانده است
اینجاست مرگ و راه گریزی نمانده است

در این بساط کهنه که دنیاست نام او
در خورد آرزوی تو چیزی نمانده است

دردا که از دیار عزیزان و دوستان
روزی برون روی که عزیزی نمانده است

شادم که جنگ عمر به پایان رسید از آنک
در طبع خسته تاب ستیزی نمانده است

در کیسه‌ی فتوت عالم به عهد ما
منّت خدای را که پشیزی نمانده است

ما درخور تمیز نبودیم و باطل است
این ادعا که اهل تمیزی نمانده است




در بیماری اردیبهشت 1348

.
.
( دیوان-83 )