۱۳۹۱ مهر ۱۹, چهارشنبه

متاع کهنه

خوبرویان ز تو و عشق تو عار آیدشان
چشم گریان تو آخر به چه کار آیدشان

زر بیفشان،دل و دین در قدم یار مریز
دین و دل کهنه متاعی ست که خوار آیدشان

با زر آید به کنار تو نه با گوهر اشگ
کارزوهای دل از زر به کنار آیدشان

پنجه بر شیر گشایند،نه گنجشک ضعیف
ماهرویان چو تمنای شکار آیدشان

پیر منعم ز تهیدست جوان خوبترست
وان خزان خوشتر از این تازه بهار آیدشان

.
.
( دیوان-155 )

۱۳۹۱ مهر ۱۸, سه‌شنبه

آنچه ندانی مگوی

موی سخن تا که نیاشفته ای
سنبل من،زیر زبان خفته ای

ور بگشایی درِ گفت و شنود
چون ز تو پرسند و ندانی،چه سود

تا که نریزد سخنت آبروی
آنچه نپرسند و ندانی،مگوی

دعوی دانش نکند دانشی
رسم خردمند بود،خامشی1


ـــــــــــ
1-قطعه:
مرد بسیار سخن کم سخن است
وانکه بسیار سخن،شد چو من است

لفظ کم معنی بسیار بیار
ورنه هر یاوه که گویی سخن است

آهوان را همه ناف است اما
مشک در ناف غزال ختن است

.
.
( دیوان-226 )

۱۳۹۱ مهر ۱۷, دوشنبه

شوق دیدن ها

نفس در سینه می لرزد ز دست دل تپیدن ها
نگه در دیده می رقصد ز شور دیدن ها

شب وصل است و دارم آرزوها بهر دیدارش
هزاران دیده می خواهم من امشب بهر دیدن ها

سرشک شوق بر مژگان گره خوردست و می لرزد
که لطف دیگری دارد به پای او چکیدن ها

بیا ای فتنه تا بر هم زنی آسایش ما را
که دل را نیست آرامی ز بیم آرمیدن ها

زییان پیرهن سهل است اگر سودی دهد اما
نه هر کس می شود یوسف ز پیراهن دریدن ها

مبادا منتی یا رب نصیب جان محرومم
که می لرزد تنم ز اندیشه ی منت کشیدن ها

نصیب کام آتش گشت و زو خونین نشد پائی
که غافل بود خار ما ز آئین خلیدن ها

چو کوهی از گرانباری زمین گیرم درین وادی
خوش آن در کوه و در صحرا به سر مستی دویدن ها

به دل بس خاطراتم هست از هم صحبتان اما
نه خشنودم ز گفتن ها،نه خرسند از شنیدن ها

.
.
( دیوان-61/2 )

۱۳۹۱ مهر ۱۶, یکشنبه

کجا می بردم

راستی این دل دیوانه کجا می بردم
خود به غرقاب درافتاده چرا می بردم

اندرین عرصه ی خودخواهی و افزون طلبی
به کجا این سر خالی ز هوا می بردم

این جنون،این هوس،این آتش جانسوز،این عشق
چیست این جذبه ی مجهول و کجا می بردم

گرچه دانم به خطا می رود اندیشه ولی
می روم در پی آن گمشده تا می بردم

انزواجویی و خودکوبی و تسلیم و خضوع
کم کم ای دوست به اقلیم رضا می بردم

.
.
( دیوان-129/30 )

۱۳۹۱ مهر ۱۵, شنبه

چنین نیز توان شد

گر نیست به کام تو پریشانی ام ای دوست
باز آ که پریشان تر ازین نیز توان شد

رفتم که کنم شکوه ز ویرانی خود،گفت:
مخروش که ویران تر ازین نیز توان شد

گفتم که: بر این دیده ی گریان نظری کن
خندید که: گریان تر ازین نیز توان شد

گفتم که: ـــــــــــ ازین عشق و صفا،گفت:
بس کن که پشیمان تر ازین نیز توان شد

با آن دل و دین،بی دل و دین نیز توان بود
هستی تو چنان لیک چنین نیز توان بود

.
.
( دیوان-347 )

۱۳۹۱ مهر ۱۴, جمعه

دل شکستن

ساده دلا دلشکنی خوب نیست
آنکه دلش می شکند چوب نیست

آه کشد،ناله و نفرین کند
چون به تو زورش نرسد این کند

با تو نگویم که ز آهش بترس
ماه من،از شام سیاهش بترس

راحت اگر هست عنا نیز هست1
دام بلا در ره ما نیز هست

تا نشوی غره به خود یا کسی
هست در آن عالم بالا کسی

1-عنا:رنج و مشقت

.
.
( دیوان-223 )

۱۳۹۱ مهر ۱۳, پنجشنبه

رهزن عشق

از من گرفت رهزن عشق تو تا مرا
برد از ره صواب به راه خطا مرا

راهی نهفته بود مرا با خدا ولی
عشق تو دور کرد ز راه خدا مرا

آگه نه ای که فتنه چه ها کرد با دلم
تا آشنا کند به تو دیر آشنا مرا

از شاهراه دین سوی بی دینی ام کشید
تا عاقبت کجا برد این رهنما مرا

یاد خدا چگونه کند راه در دلم
لبریز کرده یاد تو سر تا به پا مرا

عشق است با شکوه و ازو باشکوه تر
مرگ است تا خلاص کند زین بلا مرا

.
.
( دیوان-54 )

۱۳۹۱ مهر ۱۲, چهارشنبه

تقدیر و تدبیر

چند شکایت کنی از سرنوشت
کی است نگارشگر این خط زشت

دشمنی پیر فلک با تو چیست
کیست عدوی تو درین عرصه کیست

منکر تقدیر نیم من،ولی
یاور او خود توئی از کاهلی

خیز و توکل کن و گامی بزن
بر سر این فکر لگامی بزن

سست مکن رشته تدبیر را
سخت مدان پنچه ی تقدیر را

خیز و به منزل برسان بار را
در کف تقدیر مهل کار را

رهبر تقدیر جهانداور است
لیک ترا نیز همو رهبر است

نیست خدای تو حسود و بخیل
میوه دریغ از تو ندارد نخیل

دست فرا کن رطب تر بچین
میوه ازین نخل برآور بچین

ور تو بر آنی که ز شاخ بلند
میوه فتد تا تو شوی بهرمند

شکوه مکن از فلک کج نواز
با هوس میوه ی شیرین بساز

.
.
( دیوان-224/25 )

۱۳۹۱ مهر ۱۱, سه‌شنبه

عشق موهوم

ای یار ناشناخته من دوست دارمت
گاهی به جان و گاه به دل می سپارمت

در عالم خیال ترا در کنار خویش
می بینم و به سینه ی خود می فشارمت

جانکاه شد حقیقت بی رحم زندگی
ای زاده ی تصور،از آن دوست دارمت

بردار پرده تا که سراپای خویش را
دستی کنم ز شوق و به گردن درآرمت

بازآ که روشنایی شمع وجود را
اشکی کنم ز حسرت و در پا ببارمت

درد من و حکایت عشق عجیب من
پیچیده قصه یی ست که گفتن نیارمت

مخلوق آرزوی منی ای شراب عشق
در جام جلوه کن که به شادی گسارمت

نی نی که من به گوشه غم خو گرفته ام
در این سیاهچال بلا از چه دارمت

تا عاشقی موافق خود جویی ای عزیز
بدرود گو به دست خدا می سپارمت

زعفرانیه  1340

.
.
( دیوان-94/5 )

۱۳۹۱ مهر ۱۰, دوشنبه

تنگدستی ها

چنانم در خمار افکنده دست تنگدستی ها
که پندارم خیالی بود و خوابی بود مستی ها

ز دوران جوانی ها چه با من مانده می دانی؟
خیال عشق بازی ها،خمار می پرستی ها

ز دست کوته خویش آن به فقر آلوده می گوید
ز شهر اغنیا خوشتر،جهان تنگدستی ها

چو خوش خویی که در رنج ست از دیدار بدخویان
ندارم خواهشی از خلق و می رنجم ز پستی ها

عدم را گر وجودی بود دست از آستین برکش
بگیر ای دل،بگیر از نیستی ها داد هستی ها

1326
.
.
( دیوان-52 )