ای نسیم درهی دربند امشب جانفزایی
از کجایی کاینچنین مشکیندم و عشقآشنایی
عشوههای خوش نوازشهای روحانگیز داری
ای نوازشگر به چشمم آشنایی از کجایی
گوییا در موی عطرآویز او پیچیده بودی
کاینچنین جانبخش و رقصانگیز و عطرآگین هوایی
در بهشت وصل او سر کردهای با شور و مستی
ای صبا کامشب سراپا عشق و پا تا سر صفایی
آن پریشانطره کاندر کنج دربند آرمیده
روزگاری بوده بر اقلیم خوبی پادشاهی
دوستش میداشتند آن روزها خلقی و من هم
لیک ما را ننگ فقری بود و آنان را غنایی
تا نپنداری که آن گل را نیازی بود،هرگز
لعل و گوهر پیش چشمش بود خاکی و هبایی
او سراپا عشوه و دلجویی و مردمفریبی
من ز پا تا سر حسد بی هیچ حق و ادعایی
او به کام عشق و عشرت میوهیی شیرین و دلکش
من به چنگال حسد بازیچهی بیدست و پایی
خاص خود میخواستم او را و این ممکن نمیشد
چون تواند ساخت صاحبدولتی با بینوایی
فرّ شاهان را نکاهد بوریا،اما نزیبد
رویپوش مسند و اورنگ شاهی بوریایی
از چه آخر خاص من گردد که بودم من چه بودم؟
جز حسادتپیشهیی،جز احمقی،غیر از گدایی
جامی از آب بقا در دست و زان لب تر نکردم
ارزش آب بقا را کی شناسد چارپایی
او کریم و من حسود،او اهل دل،من اهل غیرت
او زن و من مرد،اینت اختلاف جانگزایی
جمع عشاقش پریشان گشت و من برجای ماندم
عشق رویا رنگ او شد طرفه عشق دیرپایی
ای زمان آرام جو،ای روز و شب آهسته بگذر
تا جوان ماند به شهر دلربایی،دلربایی
ای نسیم زندگی بر آب رویش چین میفکن!
کاندر آنجا آرزوی بوسه را باشد شنایی
گرد پیری را بر آن گیسوی عطرافشان میفشان
کاشیان دارد در آن گیسو دل عشقآشنایی
.
.
( دیوان-44/5 )