۱۳۹۲ مرداد ۹, چهارشنبه

نایاب

ما در زمانه صحبت یاری نیافتیم
از باغ عمر جز سر خاری نیافتیم

با قامت خمیده و بار گران عمر
یاری نیافتیم که باری نیافتیم

چون کوزه‌ی شکسته بهایی نداشتیم
چون شاخه‌ی بریده بهاری نیافتیم

یاری نیافتیم که چنگی به دل زند
یا دل نداشتیم که یاری نیافتیم

چون تخته‌پاره‌یی که ز کشتی جدا شود
از موج حادثات قراری نیافتیم

روز ار بود ملازم شام سیه چرا
ما در جهان بجز شب تاری نیافتیم

.
.
( دیوان-151 )
( خاشاک-238 )

۱۳۹۲ مرداد ۲, چهارشنبه

ارزش آزادی

داشتم دی به طرف کرکس کوه
عالمی بین شادی و اندوه

کوه را تیره و دژم دیدم
سنگ بسیار و سبزه کم دیدم

نوگلی چون سپیده‌دم ناگاه
شد عیان زیر سنگ‌های سیاه

ساقه باریک و بوته پژمرده
برگ‌ها چون حریر چین‌خورده

پشت گل‌برگ‌ها سیاه و کبود
او گلی رسته در جهنم بود

دوزخ‌آسا سیاه‌جایی داشت
از جهنم بتر هوایی داشت

نه نسیم خوش و نه آفتاب آنجا
آتش افشانده آفتاب آنجا

گفتم:ای تازه‌روی روح‌انگیز
وقت تنگ است و عمر کوته،خیز

تا به عشرت‌سرای خود برمت
به دلارام خویش بسپرمت

جا به گلدانی از بلور کنی
خانه را پر ز آب و نور کنی

هست راضی دلت بدین یا نه؟
پر برافشاند نرم و گفتا:نه

سخت حیران شدم از آن پاسخ
گفتم:ای زشت‌فکر زیبا رخ

اندرین کوه‌سار دوزخ‌رنگ
تشنه‌لب هشته سر به سینه‌ی سنگ

مایه‌ی عیش و موجب شادی
چیست؟خندید و گفت آزادی

عطر جان نور دیده‌ای دارم
جنس ارزان‌خریده‌یی دارم

گر بسوزم ز تشنگی غم نیست
ز آنکه آزادم آخر این کم نیست

من درین محنت‌آشیان شادم
در بلا راحتم که آزادم



1330
.
.
( دیوان-208 )

۱۳۹۲ تیر ۳۰, یکشنبه

می‌خواهد دلم

ماه‌رویی ساده می‌خواهد دلم
طرف گلشن باده می‌خواهد دلم

خوش ندارم حیله و نیرنگ را
نازنینی ساده می‌خواهد دلم

طبع من با سرکشان الفت نداشت
دلبری افتاده می‌خواهد دلم

دوستی چون خویشتن در راه عشق
هستی از کف داده می‌خواهد دلم

صحبت این تنگ‌چشمان جان‌گزاست
هم‌دمی آزاده می‌خواهد دلم

گوشه‌یی کز مردم عالم کسی
پا در آن ننهاده می‌خواهد دلم

.
.
( دیوان-136/37 )
( خاشاک-124 )

۱۳۹۲ تیر ۲۷, پنجشنبه

شرایط ازدواج

مَهر گران‌مایه و حق طلاق
شرط نفاف است بترس از نفاق

این نه نکاح است که سوداگری‌ست
خویش‌فروشی نه که زناشوهری‌ست

مرد،اگر پاک و خدا ترس نیست
هیچش ازین شرط و نوا،ترس نیست1

حق طلاق و حق مسکن مخواه
مرد هم ار می‌دهد ای زن مخواه

رو ز خدا مرد شرف‌جو طلب
وان‌چه ز قانون طلبی زو طلب


1-نوا:گرو
.
.
( دیوان-233 )

۱۳۹۲ تیر ۲۵, سه‌شنبه

دست هوس

دیری‌ست که عشقم سر راهی نگرفته‌ست
دستم هوسم دامن ماهی نگرفته‌ست

ای ماه گنه‌ساز بیا کاین دل معصوم
سالی است که کامی ز گناهی نگرفته‌ست

آن کس که دلارام گنه‌جوی ندارد
از کوه تمنا پر کاهی نگرفته‌ست

چشمی که درو شیطنتی نیست،عجب نیست
گر ملک دلی را به نگاهی نگرفته‌ست

معشوقه‌ی فاضل مطلب نیز که عاشق
کامی ز لب فلسفه‌خواهی نگرفته‌ست



تهران1318
.
.
( دیوان-80/1 )

۱۳۹۲ تیر ۲۴, دوشنبه

معشوقه‌ی دیرین

ای نسیم دره‌ی دربند امشب جان‌فزایی
از کجایی کاین‌چنین مشکین‌دم و عشق‌آشنایی

عشوه‌های خوش نوازش‌های روح‌انگیز داری
ای نوازش‌گر به چشمم آشنایی از کجایی

گوییا در موی عطرآویز او پیچیده بودی
کاین‌چنین جان‌بخش و رقص‌انگیز و عطرآگین هوایی

در بهشت وصل او سر کرده‌ای با شور و مستی
ای صبا کامشب سراپا عشق و پا تا سر صفایی

آن پریشان‌طره کاندر کنج دربند آرمیده
روزگاری بوده بر اقلیم خوبی پادشاهی

دوستش می‌داشتند آن روزها خلقی و من هم
لیک ما را ننگ فقری بود و آنان را غنایی

تا نپنداری که آن گل را نیازی بود،هرگز
لعل و گوهر پیش چشمش بود خاکی و هبایی

او سراپا عشوه و دل‌جویی و مردم‌فریبی
من ز پا تا سر حسد بی هیچ حق و ادعایی

او به کام عشق و عشرت میوه‌یی شیرین و دلکش
من به چنگال حسد بازیچه‌ی بی‌دست و پایی

خاص خود می‌خواستم او را و این ممکن نمی‌شد
چون تواند ساخت صاحب‌دولتی با بی‌نوایی

فرّ شاهان را نکاهد بوریا،اما نزیبد
روی‌پوش مسند و اورنگ شاهی بوریایی

از چه آخر خاص من گردد که بودم من چه بودم؟
جز حسادت‌پیشه‌یی،جز احمقی،غیر از گدایی

جامی از آب بقا در دست و زان لب تر نکردم
ارزش آب بقا را کی شناسد چارپایی

او کریم و من حسود،او اهل دل،من اهل غیرت
او زن و من مرد،اینت اختلاف جان‌گزایی

جمع عشاقش پریشان گشت و من برجای ماندم
عشق رویا رنگ او شد طرفه عشق دیرپایی

ای زمان آرام جو،ای روز و شب آهسته بگذر
تا جوان ماند به شهر دل‌ربایی،دل‌ربایی

ای نسیم زندگی بر آب رویش چین میفکن!
کاندر آنجا آرزوی بوسه را باشد شنایی

گرد پیری را بر آن گیسوی عطرافشان میفشان
کاشیان دارد در آن گیسو دل عشق‌آشنایی

.
.
( دیوان-44/5 )

۱۳۹۲ تیر ۲۳, یکشنبه

خوبی مطلق

از تبسم آن گل رعنا به شاخ
روح را خندان کند با روی خویش

گر ز شاخش بر کنی بخشد به لطف
بوی جان از نکهت دل‌جوی خویش

بشکنی گر دست زیبایش به قهر
بر تو بخشد صد گل از بازوی خویش

گر پریشانش کنی چون موی دوست
آردت بویی خوش از گیسوی خویش

ور به بدخویی نهی بر آتشش
او نخواهد شست دست از خوی خویش

عطر خود در اشک خود سازد نهان
تا ترا شادان کند با بوی خویش

آدمی شو خویشتن را دد مکن
از جهانی بد ببین و بد مکن

.
.
( دیوان-349 )
( خاشاک-138 )

۱۳۹۲ تیر ۲۲, شنبه

غزل

امروز درین خانه مهی مهر لقا بود
ماهی که رخش مایه آسایش ما بود

از کار فروبسته‌ی ما باز شد امروز
آن عقده که در کار فروبسته ما بود

امروز چسان پیرو آیین وفا شد
آن ماه که بیگانه ز آیین وفا بود

من بی‌خبر از خویشم از آن شوخ بپرسید
یک‌سال کز این خسته جدا بود،کجا بود

گر بود جدا روی تو از دیده‌ی خون‌بار
عشق تو که در سینه ما بود بجا بود

آن شوخ بشر بود به چشم همه،اما
در چشم من خسته خدا بود،خدا بود

.
.
( دیوان-115 )
( خاشاک-119 )

۱۳۹۲ تیر ۲۱, جمعه

نمی‌کنی،مکن

هیچ دل‌شکست‌گان،یاد نمی‌کنی،مکن
خاطر ما به بوسه‌یی،شاد نمی‌کنی،مکن

من به خیال روی تو،شادم و گفت و گوی تو
گر تو ز ما و عشق ما،یاد نمی‌کنی،مکن

.
.
( دیوان-481 )

۱۳۹۲ تیر ۲۰, پنجشنبه

دوست شهرت‌پرست

در عرصه‌ی تعارف و جولان‌گه خیال
نام مرا و نام ترا اختلاف‌هاست

نام من اوفتاده به چاه از فروتنی
نام تو برکشیده به چرخ از گزاف‌هاست

وین را مخالفت نتوان خواند ای عزیز
گر با توام به صورت و معنی خلاف‌هاست

تو راه لاف پوی و فرا پیش رو از آنک
دنیای من بریده ز دنیای لاف‌هاست

.
.
( دیوان-467 )