۱۳۹۲ مرداد ۲, چهارشنبه

ارزش آزادی

داشتم دی به طرف کرکس کوه
عالمی بین شادی و اندوه

کوه را تیره و دژم دیدم
سنگ بسیار و سبزه کم دیدم

نوگلی چون سپیده‌دم ناگاه
شد عیان زیر سنگ‌های سیاه

ساقه باریک و بوته پژمرده
برگ‌ها چون حریر چین‌خورده

پشت گل‌برگ‌ها سیاه و کبود
او گلی رسته در جهنم بود

دوزخ‌آسا سیاه‌جایی داشت
از جهنم بتر هوایی داشت

نه نسیم خوش و نه آفتاب آنجا
آتش افشانده آفتاب آنجا

گفتم:ای تازه‌روی روح‌انگیز
وقت تنگ است و عمر کوته،خیز

تا به عشرت‌سرای خود برمت
به دلارام خویش بسپرمت

جا به گلدانی از بلور کنی
خانه را پر ز آب و نور کنی

هست راضی دلت بدین یا نه؟
پر برافشاند نرم و گفتا:نه

سخت حیران شدم از آن پاسخ
گفتم:ای زشت‌فکر زیبا رخ

اندرین کوه‌سار دوزخ‌رنگ
تشنه‌لب هشته سر به سینه‌ی سنگ

مایه‌ی عیش و موجب شادی
چیست؟خندید و گفت آزادی

عطر جان نور دیده‌ای دارم
جنس ارزان‌خریده‌یی دارم

گر بسوزم ز تشنگی غم نیست
ز آنکه آزادم آخر این کم نیست

من درین محنت‌آشیان شادم
در بلا راحتم که آزادم



1330
.
.
( دیوان-208 )

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر