۱۳۹۳ شهریور ۹, یکشنبه

دروغ راست‌نما

زان‌سوی پرده،نور سحرگاهی
می‌تافت پشت چشم گران‌خوابش

با بوسه‌های نرم نوازش‌گر
انگیخت اندک اندک از آن خوابش


*          *          *


برداشت سر،ز بالش و زد تکیه
بر ساعد لطیف دلاویزش

چون سایه روی صورت من می‌گشت
افسرده‌دل،نگاه غم‌انگیزش


*          *          *


با چشم نیم‌خفته،سر انگشتش
آرایشی به طره‌ی پر خم داد

گفتا: کجا برآورم از دستت
ای مظهر غرور و ستم،فریاد؟


*          *          *


درهم کشیده چهره و با اندوه
گفتا: شرف هبا شد و عفت خفت

با خنده‌یی سرشته به حیرت‌ها
گفتم: چه خواب دیده‌ای امشب؟ گفت:


*          *          *


«من جسم و روح و عزت و تقوی را
با دست دل،به پای تو،افشاندم

تصویر عشق بود،نه عشق،افسوس
نقشی که در نگاه تو می‌خواندم»


*          *          *


گفتم: قسم به ............................
.........................................


گفت: خدا را بس..........
بس‌کن ازین سخن،چه دروغ است این؟


*          *          *


بوسی بر آن دهان حقیقت‌گوی
بنهادم و طریق جدل بستم

گفتا: بقای عشق تو چندست؟
گفتم: .......................


-ولی دروغ-که: «تا هستم»!


.
.
( دیوان-405/06 )

۱۳۹۳ شهریور ۸, شنبه

غم آمد

شادی ز دلم رخت سفر بست و غم آمد
پیغام جگرسوز تو ای دوست هم آمد

جان داد به تن گرچه پیام سفر آورد
خطی که از آن پنجه‌ی شیرین‌قلم آمد

تا پا به ره عشق نهادیم ز هر سو
غم بود و بلا بود که در هر قدم آمد

گفتم که نشاط آید و آن ماه بیاید
خون گریه‌ کن ای دیده که او رفت و غم آمد

در دیده و لب اشک غم و خنده‌ی شادی
این سال به سال آمد و آن دم به دم آمد1

این ذره‌ی ناچیز که راهش به عدم بود
در ملک وجود از چه ز شهر عدم آمد

 
 
 
1-گر بخندم آن به هر سالی است گوید زهرخند ... ور بگریم آن به هر روزی‌ست گوید خون،گری (انوری)
 


1341
 
.
.
( دیوان-110/11 )

۱۳۹۳ شهریور ۷, جمعه

می‌خواری

باده که خوش‌رنگ و خوش‌ست از برون
هست بدآموز و سیاه اندرون

رنگ شراب ارچه به صورت نکوست
نیک مبینش که بدی‌ها در اوست

جام می ار،خود ز کف شوهر است
دختر من،گر نخوری بهتر است


.
.
( دیوان-247 )

۱۳۹۳ شهریور ۶, پنجشنبه

سقوط برلن

شیوه‌ی نامردمی بردی به کار،ای روزگار
راه بیدادی گزیدی آشکار،ای‌ روزگار

خصم جان رادمردان بوده‌ای تا بوده‌ای
با همه ناپایداری پایدار،ای روزگار

با بدان نیکی،به نیکان دشمنی،اینت هنر
ور جز این اینت شیوه‌یی باشد بیار،ای روزگار

تا به خون بی‌گناهان عالمی رنگین شود
رنگ‌ها بردی به کار ای نابکار،ای روزگار

مردمی آسوده دیدی با دیاری ارجمند
آتش افشاندی بر آن خلق و دیار،ای روزگار

قصر عزت سرنگون شد اینت عزم،ای آسمان
شهر برلن غرف خون شد،اینت کار،ای روزگار

ملتی کز علم و صنعت عالمی را داد جان
جان دهد از بهر نانی شرم دار،ای روزگار

آنکه بیماران عالم را شفا دادی ز علم
مانده هم بیمار و هم بیماردار،ای روزگار

در کنار دشمنان دوشیزگان ژرمنی
خون فشاندند از دو چشم اندر کنار،ای روزگار

شیرمردان بی‌پناه و بی‌سلاحی مانده‌اند
اشک‌ریزان هم‌چو طفلی شیرخوار،ای روزگار

کشوری مانند مینو،تخت‌گاهی چون عروس
مانده بر سوک عزیزان سوکوار،ای روزگار

از که نالم بر که نالم عدل کو انصاف کو
ای طبیعت ای خدا ای روزگار،ای روزگار

سوک مردان را سزد مردانه سرکردن ولی
ناله از دل سرکشد بی‌اختیار،ای روزگار

کشته شد آن مرد و محو آن خلق و نابود آن دیار
الحذر ای چرخ گردان،زینهار،ای روزگار


.
.
( دیوان-23/4 )

۱۳۹۳ شهریور ۴, سه‌شنبه

خسته

من ازین زندگی کسل شده‌ام
خسته زین مشت آب و گل شده‌ام

از خود از زندگی ز عمر ز مرگ
به کسالت قسم کسل شده‌ام

بس که شد رانده مرگ ازین خانه
از رخ مرگ هم خجل شده‌ام

یه حقیقت،به راستی،به خدا
که ز خود نیز منفعل شده‌ام

چون چناری که از درون سوزد
از دل خویش مشتعل شده‌ام

نه ز فرزند و زن که از در و بام
بس که نالیده‌ام خجل شده‌ام




  1348
.
.
( دیوان-142 )

۱۳۹۳ شهریور ۳, دوشنبه

وحشی

خوش این شب،خرم این بزم شبانه
که روشن‌تر ز صبح زندگانی است

تو گویی کاین همایون‌آشیانه
نمایشگاه بزمی آسمانی است

همه شادند و در دل غم ندارند
که چیزی از سعادت کم ندارند

 
 
نوای گرم موسیقی دمادم
به جولان‌گاه رقص آرد بتان را

اصول رقص و رعنایی دهد خم
چو شاخ گل صنوبرقامتان را

چو آهنگ پیانو اوج گیرد
لباس شب‌نشینان موج گیرد

 
 
چو طاووسان عرشی نازنینان
پرافشانی کنند و پای‌کوبی

ز سر تا پا درین روشن‌جبینان
نبینی غیر خوبی غیر خوبی

نیارم گفت کاینان نازنینند
که از پا تا به سر ناز آفرینند

 
 
درین بزم بهشتی پای‌کوبان
تماشا کن بهشتی‌منظران را

ولی با ماه من آن شاه خوبان
نماند جلوه شیرین‌پیکران را

بلای عقل ز بالای بلندش
خدای عشق در دام کمندش

 
 
ولی من زین محافل دورم ای دوست
که دست رقص و رعنایی ندارم

درین‌جا وصله‌یی ناجورم ای دوست
که تشریف خودآرایی ندارم

منم وحشی‌وش از مردم گریزان
به تاریکی دوان،افتان و خیزان

 
 
منم وحشی‌نهالی کوهساری
که دهقان طبیعت داده آبم

همه شب چون عقابان شکاری
بر اورنگ خدایان برده خوابم

گوزن‌آسا به کوهستان چمیده
به دنبال بز کوهی دویده

 
 
سبک‌وزنم به میزان عزیزان
که سنگ حیله در دامان ندارم

من از سودا گریزانم گریزان
که چیزی باب این دکان ندارم

چو در چشم عزیزان بی‌تمیزم
رها کن تا به کوهستان گریزم

 
 
سزد گر هم‌دمان دامان فشانند
به هر بزم و به هر مهمانی از من

خدا را از چه خوانندم چو دانند
که ناید رقص و دست‌افشانی از من

چه الفت خیزد از وحشت‌گزینی
چه جمعیت دهد تنها‌نشینی

 
 
مگر با گردشی چشم سیاهت
سکون بخشد دل سوداییم را

مگر باطل کند سحر نگاهت
درین محفل غم تنهاییم را

که چشمی بس خیال‌انگیز داری
نگاهی گرم و آتش‌بیز داری

 
 
به عمق آن نگاه آسمانی
نیابد عقل دوراندیش راهی

که اسرار حیاتی جاودانی
نهاد آن چشم زیبا در نگاهی

نگاهت بر کتاب عشق بابی است
غلط خواندم که خود شیرین‌کتابی است

 
 
تو نیکو آگهی کاین باده‌نوشان
نی‌اند آگه ز مستی‌های مستی

که هرگز چشم این مستی‌فروشان
ندیده اشک مستی،وای مستی

نه هرکس باده نوشد می‌پرست است
نه هرکس نقش مستی باخت مست است

 
 
بیا تا ساعتی بر طرف گلشن
به تاریکی خزیم از روشنایی

که در آن سایه خواهی دید روشن
نمایش‌ها ز عشق و آشنایی

برون‌رو تا جدا گردیم ازین جمع
تو هم‌چون شمع و من چون سایه‌ی شمع

 
 
در آنجا،زیر آن اشجار درهم
چو مشکوی ملایک حجله‌گاهی است

وزان خلوت‌گه صاحب‌دلان هم
به درگاه خدای عشق راهی است

همایون‌خیمه‌یی سرسبز و خندان
سکوتی دور ازین غوغاپسندان

 
 
درین تاریکی ای شمع جهان‌تاب
بیا بنشین و روشن کن دلم را

به زیر نارون در دامن آب
ز آب خوش‌دلی تر کن گلم را

بهل کامشب در آغوش درختان
شمارم خویش را از نیک‌بختان

 
 
شکوه این سکوت آسمانی
فکنده سایه بر آثار هستی

سکوتی هم‌چو غوغای جوانی
پر از مستی پر از آهنگ مستی

سخن‌ها دارد این گویای خاموش
دمی ای جان شیرین گوش کن گوش

 
 
شبم روشن‌تر است امشب ز خورشید
ولی از دست دل روزم سیاه‌ست

بیا ای منتهای عشق و امید
که با مهر تو نومیدی گناه‌ست

بیا ای روشنی‌بخش دل من
که آسان‌ست کار مشکل من


 
.
.
( دیوان-299/301 )
( خاشاک-29 )

۱۳۹۳ شهریور ۲, یکشنبه

گلایه از نادانی

نمی‌گویم و گر گویم خطا نیست
چرا ما را پریشان آفریدی

نمی‌گویم چرا،اما توان گفت
چرا این را به از آن آفریدی

دلی دادی،دلی بیگانه از خویش
سری فارغ ز سامان آفریدی

چه می‌جویی درآن قیرینه خرگاه
که چندین شمع رخشان آفریدی

چه بودت بهره زین گوی زمین‌نام
که آن،بر رفته کیهان آفریدی

به هرکس بهره‌یی از عقل دادی
مرا نادان نادان آفریدی



 
 
 
*پس از سیومین عمل جراحی سرشار از عذاب و شکنجه که اکنون چهار ماه از آن می‌گذرد و در این مدت فارغ از درد نبوده‌ام به‌حدی رنج برده و می‌برم که بی‌اختیار زبان به شکایتی شاعرانه که در تاریخ ادب ما بی‌سابقه نیست و حکایت از ایمانی صادقانه و سرگشتگی و سردرگمی در پهنه بی‌کران خلقت دارد گشوده از فرط عجز و کوچکی و نادانی بندگان پریشان روزگار بر خالق وجود ناچیز هود اعتراض می‌کنم.
 
 
15 آذر 48
 
.
.
( دیوان-477 )
 

۱۳۹۳ شهریور ۱, شنبه

زخم دل

اشک آمده‌ست و دامن مردم گرفته است
پیچیده آه و راه ترنم گرفته است

منگر دهان خنده‌زنم را که این دهان
زخم دل است و نقش تبسم گرفته است

می‌خانه هست و باده‌کشان را نشاط نیست
ساغر تهی نشسته دل خم گرفت است

نه دشمن ایمن از آسیب او،نه دوست
گویی زمانه طینت کژدم گرفته است

دارم هزار گونه شکایت ز دست دوست
دردا که ناله راه تکلم گرفته است

بیزارم از علاقه و ابراز عشق تو
کو رفته‌رفته رنگ ترحم گرفته است

گویی سپاه عشق تو ملک دل مرا
چنگیز وش به قهر و تهاجم گرفته است




1341
.
.
( دیوان-79/80 )

۱۳۹۳ مرداد ۳۱, جمعه

۱۳۹۳ مرداد ۳۰, پنجشنبه

نمک عشق

هرکه دل‌داده‌ی روی بشری‌ست
نشکیبد ز وصال ار ملک‌ست

نمک عشق وصال‌ست آری
لیک اگر شور شود بی‌نمک است

.
.
( دیوان-468 )