۱۳۹۱ مرداد ۲۷, جمعه

من بودم و او بود

دیشب همه شب در برم آن سلسله مو بود                        من بودم و او بود

می بود و سه تا بود و صبا بود و سبو بود                       من بودم و او بود

دامان چمن پر گل و در دامن گلزار                               من بودم و دلدار

مه دلکش و گل نغز و هوا غالیه بو بود                          من بودم و او بود

آنگه که چمن بود پر از نغمه بلبل                                 من بودم و آن گل

آن گل که سراپا همه رنگ و همه بو بود                         من بودم و او بود

چشمان من از اشک سعادت شده لبریز                           وان گلبن نو خیز

چون شاخ گل افتاده به پیرامن جو بود                            من بودم و او بود

می خورد به صد ناز و بصد ناز میم داد                         بوسی ز پیم داد

آنجا که نه غیر و نه رقیب و نه عدو بود                         من بودم و او بود

او از می و من از می عشقش شده از دست                     او سرخوش و من مست

لب بسته و در سینه بسی راز مگو بود                           من بودم و او بودم

گه زیر گل سرخ و گهی زیر گل زرد                            آن ماه زمین گرد

میرفت و دلم در پی او از همه سو بود                           من بودم و او بودم

با او به چمن خوشدل و سر مست چمیدم                         دیدم من و دیدم

نیکوئی خو در خور زیبایی رو بود                               من بودم و او بود

همصحبت من او شد و همصحبت او من                          در دامن گلشن

معشوقه نکو عشق نکو حال نکو بود                              من بودم و او بود

از نام و نشانش چه سرایم سخن ای دوست                      بگذر ز من ای دوست

روح من و عشق من و آمال من او بود                           من بودم و او بود
.
.
( خاشاک-68/9 )

۱۳۹۱ مرداد ۲۶, پنجشنبه

عقل دست بسته

دست و پا بستم در اول عقل خیر اندیش را
تا به دست دل سپارم اختیار خویش را

هرگز ای جان در دیار عشقبازی راه نیست
دیده ی نزدیک بین و عقل دور اندیش را

آگه از اندوه هجران غیر هجران دیده نیست
خاطر فارغ چه داند عالم تشویش را

کام بخشیهای گردون هر چه گردد بیشتر
طبع افزونی طلب اندک شمارد بیش را

بس که بی ایمانی از باطن فروشان دیده ام
دوست می دارم به جان،کفار ظاهر کیش را

وحشی آسا از جهان بیگانه ماندم ای دریغ
بس که در هر محفلی بیگانه دیدم خویش را

دوستان را گر شریک درد خود سازی خطاست
سوختم از درد و ننمودم به یاران ریش را
.
.
( دیوان-50 )

۱۳۹۱ مرداد ۲۵, چهارشنبه

چین ابرو

زان ابروان زیبا برچین به ناز چین را
بگذار تا ببوسم آن چشم نازنین را

حسنت زیان نبیند گر ره نمایی ای دوست
بر آستان وصلت این کوته آستین را

ای دل به کوی امید مشکل توان رسیدن
گر طی کنی زمان را ور بسپری زمین را

شاید زبان ایام روزی خبر رساند
از تیره روزی ما آن شوخ مه جبین را

اینست و غیر ازین نیست در کارگاه تقدیر
رنج و مذلت آن را عیش و سعادت این را

پاکیزه تر ز گل بود اما فسون بدخواه
با خار و خس قرین کرد آن ماه بی قرین را

.
.
(دیوان-56/7 )

۱۳۹۱ مرداد ۲۴, سه‌شنبه

بی نظیر

گلی شکفته تر از روی دلپذیر تو نیست
صبا به نرمی اندام چون حریر تو نیست

ندانم از تو چه دیده‌ست چشم دل،ای دوست
که کس به دیده‌ی من،در جهان،نظیر تو نیست

به چشم حسن شناس من،ای لطیفه‌ی عشق
نظر فریب تر از نقش دلپذیر تو نیست

سخن ازین دل عشق آشنا مگو که تو را
کسی ندیده که از جان و دل،اسیر تو نیست

دل رمیده،به مهرت،امیدها دارد
که غیر مهر،در آئینه‌ی ضمیر تو نیست

شیراز 1346
.
.
( دیوان-76 )
ـــــــــــــــــــــــــ
r.pejman:
دوست دارم این پست را تقدیم کنم به یکی از بهترین دوستانم،که امروز زاد روزش هست.باشد که این ناقابل،شاید جبران بسیار کوچکی از مهر و مهربانیهایش باشد.
دوستی که روی زیبایش،از هر گل شکفته ای زیباتر است و سیرتش هزاران بار زیباتر و پاک تر از رویش.
دوستی که از لحظه اول دوستی و همصحبتی،نمیدانم چشم دل از او چه دیده است،که کسی را در جهان،همتای او نمیداند.
دوستی که نازنینی و مرام نیکش به اندازه ایست،که کسی را نتوان یافت که بعد از آشنایی با او،شیفته و دوستدارش نشود.
دوستی که خاهان آنم که بتوانم تا آخرین ثانیه عمر،کنار خود و با خود نگهش دارم و این امکان پذیر نخاهد بود،مگر اینکه خورشید مهر بی حدش،همچنان تابان باشد و بنده نوازی کند و این دور از حقیقت نیست،چون که،غیر مهر در آئینه ضمیرش نیست...
ای دوستی که صبا همچون روح و طبعت لطیف است،دریا همچون دلت بزرگ است و  صدای چک چک باران همچون صدایت دلنشین،زاد روزت شاد.
آرزومندم موفقیت،خوشبختی و شادی،سه جزء جدا نشدنی هر لحظه ی زندگیت باشد....

۱۳۹۱ مرداد ۲۳, دوشنبه

حسرت عشق

در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد
کس جای درین خانه ی ویرانه ندارد

دل را بکف هر که دهم باز پس آرد
کس تاب نگهداری دیوانه ندارد

در بزم جهان جز دل حسرتکش ما نیست
آن شمع که میسوزد و پروانه ندارد

دل خانه ی عشق است،خدا را بکه گویم
کارایشی از عشق کس اینخانه ندارد

گفتم مه من،از چه تو در دام نیفتی
گفتا چه کنم،دام شما دانه ندارد

در انجمن عقل فروشان ننهم پای
دیوانه سر صحبت فرزانه ندارد

تا چند کنی قصه ز اسکندر و دارا
ده روزه ی عمر این همه افسانه ندارد
.
.
( دیوان-101 )
( خاشاک-11 )

۱۳۹۱ مرداد ۲۲, یکشنبه

ماتم

امشب ایران غم دارد
امشب ایران بغض دارد
این پدر دیگر کودک ندارد
آن کودک دیگر پدر ندارد…



۱۳۹۱ مرداد ۲۱, شنبه

سرنوشت دل

کار من،دیدن و لرزیدن و دل باختن است
کار او،دلبری و اسب جفا تاختن است

سوزدم از غم و سازم به جفایش گویی
کار او سوختن و چاره ی من ساختن است

لیک غافل که در این مرحله کار من و او
عشق ورزیدن و سر بر فلک انداختن است

او ببالد که منش عاشق و دلباخته ام
من بنازم که بتم در خور دلباختن است

می زنم بوسه بر آن پای دلاویز اما
این نیاز است،نه سر در قدم انداختن است

نازت از حد چو برون رفت،غرورست نه ناز
وان قماریست که خود عاقبتش باختن است
.
.
( دیوان-77/8 )

۱۳۹۱ مرداد ۲۰, جمعه

رهزن

دل آشفته ی من پیش تو زانو زده است
دست،در دامن آن طره ی جادو،زده است

حالتی خاص و نشاط عجبی داده مرا
عطر نرمی که بر آن پیکر و بازو زده است

شرر انگیزی و شادابی و زیبایی و ناز
بارد از روزن توری که بدان رو زده است

گرچه من،ره زدمش،تا به کنار آورمش
چون نکو می نگرم،راه مرا او زده است

عطر جان پرور او،برده ز دستم،گویی
غوطه،در خرمنی از مریم و شب بو زده است

تو در آغوش منی،یا که به نیروی خیال
روح من،خیمه به نزهتگه میتو زده است؟

دل من،روح من،اندیشه ی من،حسرت من
چیست؟ این چیست،که در پیش تو زانو زده است؟

کمرد،شهوریور 1322
.
.
( دیوان-70 )

۱۳۹۱ مرداد ۱۹, پنجشنبه

نیست

دیوانه ی گیسوی تو عاقل شدنی نیست
از دل هوس وصل تو زایل شدنی نیست


بر گردن جان رشته زلف تو فکندن
امید درازیست که حاصل شدنی نیست

 

بر سر زنم از حسرت آغوش تو کاین دست
بر گردنت ای دوست،حمایل شدنی نیست


از سحر نماندست به عالم اثر ما
در چشم تو سحریست که باطل شدنی نیست


دیدم ز تو لطفی به شب وصل که هرگز
از خاطرم آن خاطره زایل شدنی نیست


بیهوده چه کوشم که تو بیرون شوی از دل
سودای تمنای تو از دل شدنی نیست
.
.
( خاشاک-133 )

 

۱۳۹۱ مرداد ۱۸, چهارشنبه

عطر خنده

شیرین تر و خوشتر ز دهانت،دهنی نیست
در پیرهنی،خوبتر از این،بدنی نیست
   
عطری ست در آن خنده که در هیچ گلی نه
نوری ست در آن جلوه که در هیچ تنی نیست
  
چشمان تو می خندد و در خنده ی آن چشم
آنی و جمالی است،که در هر دهنی نیست
 
شیرینتری از شکر و تردید ندارد
زیباتری از عالم و در این سخنی نیست
.
.
( دیوان-70 )