۱۳۹۱ آذر ۱۷, جمعه

آفریده‌اند

بر دوش ماست باری اگر آفریده‌اند
مشتاق ماست داری اگر آفریده‌اند

ای رهگذار بادیه بر پای خود مترس
در چشم ماست خاری اگر آفریده‌اند

جز برگ‌ریز فصل خزان سهم ما نبود
باغی،گلی،بهاری اگر آفریده‌اند

سرگرم خرم دل امیدوار ماست
در آتشی شراری اگر آفریده‌اند

بنگر که به دیده‌ی ما جا نمی‌کند
خورشید من غباری اگر آفریده‌اند

آخر یکی بگوی که آن کار طرفه چیست
ما را برای کاری اگر آفریده‌اند

.
.
( دیوان-112 )

۱۳۹۱ آذر ۱۶, پنجشنبه

مهر و قهر

بی‌مهری و قهر تو ز سیمای تو پیداست
آثار لجاج از رخ زیبای تو پیداست

بر من نکنی رحمت و آثار ترحم
در هر نگه از چشم طربزای تو پیداست

امروز مرا وعده‌ی فردا دهی اما
از شوخی امروز تو فردای تو پیداست
 
مستم مکن از باده‌ی حوران بهشتی
کز جلوه‌ی دنیای تو عقبای تو پیداست

یک بوسه به من دادی و آثار ندامت
پیوسته ز برچیدن لب‌های تو پیداست

بر مردمک دیده‌ی خود نیز برم رشگ
زان رو که درین آینه سیمای تو پیداست

.
.
( دیوان-67 )

۱۳۹۱ آذر ۱۴, سه‌شنبه

آهم را ببینید

رفیقان اشک و آهم را ببینید
شبی روز سیاهم را ببینید

زبان در وصف حالم ناتوان است
حدیث اشک و آهم را ببینید

بدو کردم نگاهی حسرت آلود
خطا پوشان گناهم را ببینید

نگاه اشتیاقم گر گنه بود
نگاه عذرخواهم را ببینید

هنوزم سر به راه عشق‌بازی‌ست
دل گم‌کرده راهم را ببینید


اردیبهشت 1348

.
.
( دیوان-118 )

۱۳۹۱ آذر ۱۳, دوشنبه

روح شاعر

روح شاعر چو غنچه‌یی نوخیز
در جهان خواستار لبخندست
 
گردد از ساغر طبیعت مست
که به گل‌های باغ مانندست

*          *          *

روح او عطر ناشناخته‌یی‌ست
کز گل و سبزه درهم آمیزد

یا چو موجی لطیف و عشق‌آویز
که ز رفتار مهوشان خیزد

*          *          *

خنده‌ی کودکی شمیم گلی
بی‌خبر سوی خویشتن کشیدش

چشمه‌یی خرد و سبزه‌یی نوخیز
مست رویا به آسمان بردش

*          *          *

جان من،این گل ارچه پژمرده‌ست
می‌توان تازه کرد و شادابش

زود میرست روح شاعر،هان
تا ز دستت نرفته دریابش

*          *          *

ای نوازشگران طره‌ی عشق
دل ما را نوازشی بکنید

زان لب بوسه خواه شکر ریز
بهر ما نیز خواهشی بکنید

*          *          *

روح شاعر چو کودکی نوپا
بسته‌ی مهر و مست لبخندست

از چه شادش نمی‌کنید آخر
روح شاعر به هیچ خرسندست 1



1-عبارت«به هیچ خرسند»را چند نفر از شعرا به کار برده‌اند از جمله درین بیت:
به بوسه‌یی ز دهان تو آرزومندم .......... فغان که با همه حسرت به هیچ خرسندم

.
.
( دیوان-393/94 )

۱۳۹۱ آذر ۱۲, یکشنبه

قناعت

گر نبود مال و بضاعت به دست
دختر من،ملک قناعت که هست

ور ز تن‌آسایی مشتی گدا
نام قناعت شده ننگ آشنا

لیک قناعت صفت انبیاست
کار قناعت ز بطالت جداست

در ره اصلاح معاش ای عزیز
سعی کن و کار به افراط نیز

ور رهت ای دوست نیامد به بن
گرسنگی می‌کش و دزدی مکن

خوک و سگ از ظالم بی‌باک به
خون دل از لقمه‌ی ناپاک به

.
.
( دیوان-242 )

۱۳۹۱ آذر ۱۱, شنبه

ندیده‌ام

چون روی دلنشین تو ماهی ندیده‌ام
در ملک دلبری چو تو شاهی ندیده‌ام

چون چشمه‌های طره‌ی سحر آفرین تو
افسونگری ز چشم سیاهی ندیده‌ام

گیرنده‌تر ز دیده‌ی جادو نگاه تو
در چشم کس فروغ نگاهی ندیده‌ام

آتش فشان و سرد و جگر سوز و بی‌اثر
چون آه خود به جان تو آهی ندیده‌ام

اقرار می‌کنم به بی‌حاصلی چو خویش
در کشتزار دهر گیاهی ندیده‌ام

1340
.
.
( دیوان-126 )

۱۳۹۱ آذر ۱۰, جمعه

اما تو

زیبا فراوان دیده‌ام،اما تو چیز دیگری
صدها گلستان دیده‌ام،اما تو چیز دیگری

دانی که در هر مجلسی،گل‌های عطر افشان بسی
دیده‌ست و بیند هر کسی،اما تو چیز دیگری

از بوی گل مطلوب‌تر،از مهوشان محبوب‌تر
این یک از آن یک خوب‌تر،اما تو چیز دیگری

بس شوخ جانی دیده‌ام،باغ جوانی دیده‌ام
زانها که دانی دیده‌ام،اما تو چیز دیگری

بر گل‌رخان دل بسته ام،وصل نکویان جسته‌ام
زنجیرها بگسسته‌ام،اما تو چیز دیگری

گل‌های خندان دیده‌ام،خورشید تابان دیده‌ام
صد رهزن جان دیده‌ام،اما تو چیز دیگری

در صحبت گل‌پیکران،در خیل شیرین دختران
دیدم ترا با دیگران،اما تو چیز دیگری

تنها نه از هر دلبری،در شهر زیبایی سری
کز خویش هم زیباتری،آری تو چیز دیگری

.
.
( دیوان-172 )

۱۳۹۱ آذر ۹, پنجشنبه

خدمات فردوسی | 3-خدمت به ورزش و دلیری

نه او ساخت تنها زبان را روان
کزو شد تن ناتوان با توان

جهان است ناورد گاهی بزرگ
در آن بره ناکام و با کام گرگ

کسی کش ز نیرو ندادند بهر
به کامش همه نوش گیتی است زهر

تن ناتوان خفته در گور به
زن مرده از مرد بی‌زور به

کسی را که سرپنجه چون روی نیست
همان آهنین مشت و بازوی نیست

تن نازنین را نور زد همی
ز بادی چو بیدی بلرزد همی

مماناد در کاخ هستی دراز
که گیتی ندارد به بودش نیاز

جوان گر زبون باشد و ناتوان
همان به که در خاک خسبد جوان

که سودی نبخشد به کس بود او
زیان است پا تا به سر سود او

چه سود است از ناتوانی چو من
به گیتی مبادا جوانی چو من

تن ناتوان جای اهریمن است
زبونی به آزادگی دشمن است

که تن‌پروری مایه‌ی ریمنی است
فرومایه جویای اهریمنی است

کسی کش بود مردی دراز
ندارد به افسون و نیرنگ نیاز

که نیرنگ او آهنین مشت اوست
کلید در چاره انگشت اوست

کسی کش بود بازوی آهنین
بود دست یزدانش در آستین

سخن سنج دانای فرخ نژاد
گران‌پایه فردوسی پاکزاد

که با دست آن پهلوانی سرود
به روی جهان راه مردی گشود

بدین گفته سازد به افسون‌گری
جوان را به نام‌آوری رهبری

*          *          *

«سرافراز با گرز سام آمده است
جوان است و جویای نام آمده است

جوان است و جویای نام مهان
که نامش فسانه شود در جهان»

*          *          *

«ز تو نام باید که ماند بلند
ببین تا که دل را نداری نژند

دلت شادمان باید و تن‌درست
سه دیگر ببین تا چه بایدت جست»

*          *          *

«جهان‌جوی را سر به چنگ اندرست
وگرنه سرش زیر سنگ اندرست

تن آسان غم و رنج بار آورد
چو رنج آورد گنج بار آورد»

*          *          *

«ز نیرو بود مرد را راستی
ز سستی دروغ آید و کاستی

سخن گفتن گژ ز بیچارگی است
به بیچارگان بباید گریست»

چو بنمایدت راه و رسم یلی
بدین شیوه آموزدت پردلی

«ببینید بالا و برز مرا
بر و باز و تیغ و گرز مرا

جهان آفریننده یار من است
دل و تیغ و باز و حصار من است

که گفتت برو دست رستم ببند
نبندد مرا دست چرخ بلند

اگر چرخ گردنده اختر کشد
که هر اخترش لشگری برکشد

به گرز گران بشکنم لشکرش
پراکنده سازم بهر کشورش»

*          *          *

«سیه مار چندان دمد روز جنگ
که از ژرف دریا برآید نهنگ»

*          *          *

«مرا مرگ بهتر از آن زندگی
که سالار باشم کنم بندگی

بدو گفت گیو ای سپهدار پیر
بسی دیده‌ای تیغ و گوپال و تیر

اگر تو ز پیران بخواهی گریخت
بباید به سر بر مرا خاک ریخت

سپاه از تو دارد همی پشت راست
چنان کن که از گوهر تو سزاست

ازین رزمگه برنتابیم روی
گر از گرز خون اندر آید به جوی

همه یکسره پشت پشت آوریم
مگر نام رفته به مشت آوریم»

*          *          *

اگر چند دانای روشن روان
نماید که بر جبر دارد گمان

چو بیند کزین گونه پندار بد
زیان‌ها به آیین و کشور رسد

بخندد که این خام گفتار چیست
به گیتی بجز مرد مختار نیست

بهر هفت کشور جز آزاد مرد
نبینم به کار و به خواب و به خورد

ز گفتار چرخ بلند این سخن
بخواند ز اندیشه‌ی خویشتن

«چنین داد پاسخ سپهری بلند
که ای مرد گوینده‌ی بی‌گزند

چرا بینی از من همی نیک و بد
چنین ناله از دانشی کی سزد

خور و خواب و رای نشستن تراست
به نیک و به بد راه جستن تراست

بدان هرچه گفتی مرا راه نیست
خور و ماه ازین دانش آگاه نیست»

چو داند که ایران فرخنده فر
به مردان جنگی شود پایور

به هر ره که خواهد شدن رهنورد
سخن را کشاند به دشت نبرد

اگر چند با دلبر خویشتن
سخن گوید این‌گونه گوید سخن

«شبی در برت گر برآسودمی
سر فخر بر آسمان سودمی

قلم در کف تیر بشکستمی
کله از سر چرخ بربودمی»

نمایشگر روزگار کهن
یگانه‌ست در گونه گونه سخن

ولی چون به ناوردگه بگذرد
سخن را ز گردون فراتر برد

مگر بر دمد روح جنگاوری
به اندام مردان به افسون‌گری

*          *          *

مبادا به سرت آید از کاستی
که دانا همه جنگ و کین خواستی

که او زان چنان پهلوانی سرود
وزان داستان‌های رزم آزمود

ترا پهلوان خواهد و بی‌هراس
که تا خانه داری ز بدخواه پاس

چو ز اندیشه‌ی خود سخن گسترد
نخواهد به موری زیان آورد

همان دادگستر نیاکان ما
کزیشان به جا مانده ایران ما

به جنگ اندرون بر سپهدار خویش
بدین‌سان نمودی آیین و کیش

*          *          *

«نخستین به نرمی سخن‌گوی باش
به داد و به کوشش بی آهوی باش

چو کارت به نرمی نگردد نکوی
درشتی کن آنگاه و پس رزم جوی»

خدا سخن زین خدایی سخن
ترا بازدارد ز خون ریختن

«میازار موری که دانه‌کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است

به هرکار مشتاب ای نیک‌بخت
بویژه به خون،زانکه کاریست سخت

بی‌آزاری و خامشی برگزین
که گوید نفرین به از آفرین»

.
.
( دیوان82-279 )

۱۳۹۱ آذر ۸, چهارشنبه

خدمات فردوسی | 2-خدمت به زبان

گر آگاهی از دوره‌ی باستان
شوی خود برین گفته همداستان

که پیوند هر کشور است از زبان
زبان در تن ملک باشد چو جان

زبان است مایه‌ی برازندگی
برازندگی میوه‌ی زندگی

کرا شد زبان نیاکان ز دست
ز آزادگی دیده بایدش بست

زبان گر برون شد ز هم‌خانگی
کشد کار خویشان به بیگانگی

زبان است پیوند هم‌کشوران
درود خدا بر زبان پروران

*          *          *

چو تازی زبان گرم بازار شد
زبان نیاکان ما خوار شد

بجنبید از هر طرف خامه‌ها
به تازی زبان کرده شد نامه‌ها

به فرهنگ و دستور تازی زبان
بسی پارسی مرد شد تر زبان

یک از دیگری یاوری خواسته
به کین زبان نیا خاسته

همان صالح بد رگ بد سرشت1
که دیوان بگفتار تازی نوشت

نه آتش به گلزار اندیشه زد
که بر ریشه کشوری تیشه زد

چو دانش نشان گشت تازی زبان
سوی نیستی شد ببازی زبان

تبه گشت بخت و سیه گشت هور
بلندی شد از نام ایران بدور

به یکباره از گردش ماه و شید
بریده شد از فر ایران امید

که از یاری اورمزد بزرگ
پدیدار شد رادمردی سترگ

سخن آفرینی که چرخ بلند
ندیده چنو در سخن ارجمند

به ما داد از آن نامه‌ی خسروی
روان با سخن گفتن پهلوی

بجنبید دل‌های دل‌مردگان
بجوشید خون‌های افسردگان

ز نو بی‌روانان روان یافتند
به تن خون و در سینه جان یافتند

بود روشن این گفت و نتوان نهفت
بویژه که استاد فرزانه گفت

«بسی رنج بردم درین سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی2»


1-صالح بن عبدالرحمن سیستانی در زمان حجاج دیوان محاسبات را که تا آن عهد به فارسی نوشته می‌شد با وجود تضرعات ایرانیان و هزارها دیناری که پسر زادان فرخ سلف او بدو وعده می‌داد به عربی نقل کرده و لقب خائن را بر نام خود افزود
2-عجم در عربی بر کسی اطلاق می‌شود که زبان فصیح عرب را نداند و آنان بطور کلی بیگانگان بویژه ایرانیان را عجمی می‌خواندند و بر خلاف پندار پاره‌ای از معاصران کلمه‌ی مزبور ناسزا نیست و فردوسی هم شاید آن را عمدا استعمال کرده باشد زیرا که مانند هم عهدان خود تکلم به عربی را سرمایه مفاخرت نمی‌شمرده است

.
.
( دیوان-277/78 )

۱۳۹۱ آذر ۷, سه‌شنبه

خدمات فردوسی | 1-خدمت به تاریخ

چو رخشان چراغ بهی تار شد
درفش کیانی نگون‌ساز شد

فرومایگان برتری یافتند
کهن سفلگان سروری یافتند

فسرده شد آن پرتو ایزدی
درازی پذیرفت دست بدی

گذشت آن‌چنان روزگاری دراز
بسی دید ایران نشیب و فراز

به هر چند گاهی یکی نامور
همی بست بر کین دشمن کمر

چو یعقوب لیث آن گران‌مایه مرد
که با آل عباس جستی نبرد

چو بومسلم آن شیر جنگی که بود
چراغی که افسرده گردید زود

دریغا که ایرانیان در نبرد
نکردند کاری که بایسته کرد

چو کس را نبود از پدر آگهی
نجستی به جان فر شاهنشهی

همه چشم دانش فرو دوختند
نسب‌نامه‌ی خویش سوختند

کسی را به نام پدر ره نبود
ز ایران خدایان کس آگه نبود

نبودی به ایران یکی ارجمند
که این‌گونه گوید به بانک بلند

«من از پشت شاپور ساسانیم
یکی نامور مرد ایرانیم»

همه تازیان را موالی شدند
ز اورند دیرینه خالی شدند

چو حر قوص و بوالعور و ثعلبه
شریح بن بو او فی و قحطبه

حنیف و طلیحه اسید و حقیق
حضیر و جعو نه عمیر و سریق 1

ز ایرانیان شهره شد در عرب 
نیاکان عمرو بن معدی کرب 2

ندانسته فیروز و بهرام را
نه هرمز نه پرویز با نام را

به هر کوی و در تیز بشتافتند
بسی نامه خواندند و دریافتند

کابی زاده‌ی عثعث الخثعمی است
ولیکن نه آگه که شاپور کیست3

پدر بر پدر خالد بن الولید
پدیدار و نوشیروان ناپدید4

همی اختر بخت ایرانیان
سیه بود تا دور سامانیان

       
که بر نظم شهنامه برداشت گام
یکی مرد دانا دقیقی بنام

نمود آن به آیین دانش پژوه5
به نظم خدا نامه جان رو ستوه

«ز گشتاسب و ارجاسب بیتی هزار
بگفت و سر آمد بر او روزگار6

به نقل اندرون سست گشتن سخن
ازو نو نشد روزگار کهن»

شد ار چند جفت خرد جان او
نشد بارور شاخ آرمان او

دقیقی گزین بود و شیوا سرود
ولی آن‌چنان مایه با او نبود

که هر کس نیلرد سر افراختن
چنان خسروی داستان ساختن

گزیده سخن گوی شیرین دهن
نکو گفت وزین به نباشد سخن

«چو طبعی نداری چو آب روان
مبر دست زی نامه‌ی خسروان

سخن چون بدین‌گونه باید گفت
مگوی و مکن طبع با رنج جفت»

بماند این‌چنین روزگاری دراز
در رستاری به ایران فراز

که فردوسی فرخ آمد پدید
پدید آمد آن بسته در را کلید

«پی افکند از نظم کاخی بلند
 که از باد و باران نیابد گزند»

*          *          *

بر افراخت آن اختر تابناک7
گران‌مایه فردوسی پاک تاک

ز بیگانه ما را جدایی دهد
بنام پدر آشنایی دهد

بر افروزد آن آتش مرده را
کند گرم خون‌های افسرده را

زد آن پر هنر مرد دانش نشان
به یک تیر بگزیده چندین نشان

در آن نامه‌ی فرخ آیین نخست
سر افرازی آل جمشید جست

و دیگر کز آن نغز گفت دری
زبان دادمان با زبان آوری

چراغی بر آورد رخشان چو شید
کز آن گشت فر نیاکان پدید

سخن کرد ز آیین شاهنشهی
ز نام پدر دادمان آگهی

که ایران چه و جاه ایران چه بود
همان آرزوی دلیران چه بود

کسان کاینچنین کشور آراستند
که بودند وز ایران چه می‌خواستند

*          *          *

هنرپروران را چو از دیرباز
به تاریخ این کشور آمد نیاز

گروهی بدان سر بر افراختند
کزین کارنامه‌ی شهان ساختند

تنی چند از آنان ز نابخردی
نگفتند ز ایرانیان جز بدی

یکی تام ایرانیان کرده پست
که آتش پرستند و اختر پرست

همی باز پندارد از ابلهی
که آتش پرستی است کیش بهی

یکی بر بدل تخم زفتی نشاند
نیا را همه خیل کفار خواند

چو نامی دو بشنیده پنداشته است
که ایران دو گیهان خدا داشته است8

نداند که گیتی ز ایران‌زمین
به یکتا پرستی کشیده‌ست دین9

یکی کشتگان عرب را شهید
نهد نام و ایرانیان را پلید10

یکی مادح سعد وقاص شد11
به ایرانیان دشمن خاص شد

یکی زشت و بی‌دین لقب دادشان
سراسر به دوزخ فرستادشان

ولی گلبن آرای باغ خرد
از آنان بدین‌گونه یاد آورد

«همه پهلوانان و گردن‌کشان
که دادم در این نامه زیشان نشان

همه مرده از روزگار دراز
شد از گفت من نامشان زنده باز

منم عیسی آن مردگان را کنون
روانشان به مینو شده رهنمون»

دگر ره به پیروزی تازیان
که ایران ستم دید و آیین زیان

چو در آسیا پادشه کشته شد
رخ بخت ز ایرانیان گشته شد

ازو نام پروز سخندان طوس
بدین‌گونه یاد آورد با فسوس

«کنون در بهشت است بازار شاه
به دوزخ کند جان بدخواه راه

همی سرو کشتی به باغ بهشت
روانت بیند درختی که کشت»

چنین بوده خوی سخن‌گوی راد
که رحمت بر آن خوی پاکیزه باد

چگونه چو جانش نداریم دوست
که سرچشمه‌ی هستی ما ازوست

«بماناد تا هست گردون به پای
مرین داستان همایون به جای»


1-اکثر اسامی فوق از اشخاص مردود تاریخی است.طلیحه‌ بن خویلد اسدی کسی است که پس از رحلت حضرت رسول(ص) فرمایش لانبی بعدی را منسی شمرد و با ادعای نبوت طایفه بنی اسد را به وادی ارتداد کشانید ولی پس از شکست یافتن مجددا مسلمان شده و در جنگ نهاوند به قتل رسید.
2-عمرو بن معد یکرب در زمان پیغمبر(ص) اسلام یافته پس از چندی مرتد گشته مجددا توبه کرد و مسلمان شد.پس از رحلت حضرت رسول(ص) باز از دین برگشته با طلیحه مذکور همدست شده و پس از شکست او برای مرتبه سوم از ناچاری به اسلام عودت نمود.امر حضرت هم که من بدل دینه فاقتلوه درباره او اجرا نشد و بالاخره در معرکه نهاوند کشته گردید.
3-ابی بن عثعث الخثعمی کسی است که در زمان جاهلیت پدر عمرو مذکور را به قتل رسانده بود و چون عمرو قصاص او را خواسته و حضرت رسول(ص) نپذیرفتند که مسلمی به قصاص کافری مجازات شود مرتد شد.
4-خالد بن ولید بن مغیره بن عمرو بن مخزوم یکی از مسببین شکستی بود که در ابتدای غزوه احد بر سپاه حضرت رسول وارد آمد و پس از ایمان آوردن نیز نسبت به مولای متقیان کینه می‌ورزید و داستانش در تاریخ مضبوط است.او اول سرداری است که به جنگ ایرانیان فرستاده شد ولی خلیفه ثانی به واسطه دست اندازی به مال مردم او را منفور می‌داشت.
5-به آیین:زردشتی.
6-در ضمیر این بیت برای ارباط مطلب تصرف شده است.
7-اختر:درفش.
8-یزدان و اهرمن.
9-پرستش اهورا مزدا خداوند یگانه.
10-طلیحه بن خویلد اسدی که مدعی نبوت بود و عمرو بن معدیکرب که دوباره از اسلام تبری جست در زمره‌ی شهدای وقعه‌ی نهاومد محسوبند.
11-سعد بن ابی وقاص فاتح تیسفون است که برادرش عتبه در غزوه احد دندان حضرت ختمی مرتبت را شکسته و پسرش عمر معروف به ابن سعد در معرکه کربلا سردار لشکر یزید پلید بود.

.
.
( دیوان-273/77 )