۱۳۹۲ مهر ۱۸, پنجشنبه

گیسوبند

آن پری با توری ابریشمین
ساخته دامی و بر سر می‌زند

موی او از چشمه‌های دام او
چشمکی بس روح‌پرور می‌زند

در فضای سینه بهر دام
مرغ روحم دم به دم پر می‌زند

.
.
( دیوان-477 )

۱۳۹۲ مهر ۱۷, چهارشنبه

خدمت دیوان

در خدمت دیوان نه که در صحبت دیوان
چل سال به خوش‌نامی و پاکی گذراندیم

امروز به یک مشت غبارش نستانند
عمری که درین عالم خاکی گذراندیم

در موقف دیوان جزا کاش نپرسند
تا با که سخن گفته و با کی گذراندیم

با این‌همه شادیم که دوران بقا را
راضی گذراندیم،نه شاکی گذراندیم

.
.
( دیوان-456 )

۱۳۹۲ مهر ۱۶, سه‌شنبه

حجب یا غرور

گویی از آب عشق و خاک حیا
نقش‌بند ازل سرشته مرا

حالتی درمیان حجب و غرور
دور دارد از آن فرشته مرا

تا ز آب وصال جان‌یابم
آرزوی وصال کشته مرا

بس زیان دیده‌ام ز شرم و غرور
عبرتی ناید از گذشته مرا


.
.
( دیوان-447 )

۱۳۹۲ مهر ۱۵, دوشنبه

سردرد

بهره‌ی من ز عمر درد سرست
شاخ هستی شکسته زین ثمرست

سر به سر دردسر بود هستی
لیک دردا که درد سر دگرست

ناله دیگر ز درد سر نکم
چه‌کنم ناله‌ای که بی‌اثرست

گر زیانم به جان رسد غم نیست
زانکه سود من اندرین ضررست

مرگ را بد مدان به ما بنگر
تا بدانی که زندگی بترست

زندگی شد بلای جانی من
سوخت جانم ز زندگانی من

.
.
( دیوان-333 )
( خاشاک-282 )

۱۳۹۲ مهر ۱۴, یکشنبه

فرشته‌ی مسلول

دوش دیدم به طرف رهگذری
کودکی از فرشته خوب‌تری

نونهالی ز ریشه سوخته‌یی
جان شیرین به نان فروخته‌یی

خردسالی ز عمر سیر شده
دختری هفت‌ساله پیر شده

خون‌چکان روح رنج‌دیده‌ی او
روی راحت ندیده دیده‌ی او

جامه‌یی پاره‌پاره بر تن داشت
در سیه‌جامه جسم روشن داشت

می‌درخشید زیر پیرهنش
همچون شاخی پر از شکوفه تنش

جور سرما و دست جوع به خشم
رنگش از روی برده نور از چشم

دل نغزش ز غصه تنگ شده
گل سرخش بنفشه‌رنگ شده

پای عریان و موی ژولیده
پای تا سر ز فقر شولیده


*          *          *

چشم بی‌نور او چو رویم دید
کرد رو سوی من به صد امید

خواست با خنده‌یی که نتواند
روی گریان خود بپوشاند

لیک چشمش ز رنج گریان شد
خنده‌اش زیر اشک پنهان شد

خواست کز غم حکایتی بکند
گر تواند شکایتی بکند

لیک مشتی ز سرفه بر دهنش
خورد و شد خشک در دهان سخنش

قطره‌یی خون دوید بر لب او
شد هویدا نهفته‌مطلب او

من از این نقش غم برآشفتم
لب به دندان گزیده می‌گفتم:

مگر این دل شکسته خون دارد
که دهانش ز خون پیام آرد

در تن او کش آسمان زده‌است
خونی ار هست منجمد شده‌است


*          *          *


گفت دل: ای غریق بی‌خبری
چشم جان باز کن که تا نگری

لب خاموش او درین سخن است
که همین خون دل غذای من است

نیستش غیر خون دل خورشی
آید از خون دل چه پرورشی

چو خوراکش ز خون دل شده است
سینه‌اش جای‌گاه سل شده است

دست پنهان مرگ در تن او
در پی جان اوست در تک و پو

روح طفلانه‌اش نشان می‌داد
کز برای حیات جان می‌داد

لیک می‌گفت جسم لرزانش
که بود در کف اجل جانش

بر گلویش که پاک و زیبا بود
جای چنگال مرگ پیدا بود

می‌شد از هر دمش به بدحالی
کمی از جام زندگی خالی

شکوه از درد بی‌دوا می‌کرد
در کف مرگ دست و پا می‌کرد

خوانده می‌شد ز نقش هر قدمش
که برد آن قدم سوی عدمش

شد زبانی درین سخن هر مو
که به مویی است بسته هستی او

کودک القصه سر به زیر افکند
خواست از من به کدیه پولی چند

دیده‌اش با زبان مژگان گفت
به زبان آنچه را که نتوان گفت

مضطرب گشت روح ساکن من
خون‌فشان گشت چشم باطن من

دیده فارغ ز اشک‌باری بود
لیک دل غرق آه و زاری بود

در شادی به رویش بگشادم
شهروایی به دست او دادم1

گفتم: ای بی‌نوای سوخته‌دل
ای دلت جای‌گاه آتش سل

شب آینده،شام نوروز است
عید شاهان شوکت‌اندوز است

در نکویی مسلم است این عید
بهترین عید عالم است این عید

رو که تا گردد از جمال تو باز
در عشرت به اهل خانه فراز

خنده‌زن نغمه ساز و شادی کن
ساعتی ترک نامرادی کن

کان شب ختم شادمانی توست
آخرین عید زندگانی توست



1-شهروا نام پولی است که یک نفر از سلاطین از راه ضرورت رایج ساخت و چون عیار درستی نداشت از رواج افتاد و از آنجا که اسکناس هم در ظاهر بهایی ندارد،اطلاق لغت شهروا را بر آن روا دانستم. کاش این نام پرمعنی و شیرین جانشین لغت اسکناس می‌شد که مسخ شده‌ی کلمه آسیگنات روسی است که آن هم در اصل روسی نبوده

.
.
( دیوان-192/93 )
( خاشاک-270/72 )

۱۳۹۲ مهر ۱۳, شنبه

گیسوی دو رنگ

بس رنگ‌ها شکسته ز زلف دو رنگ توست
ما را بجز شکست،چه حاصل ز جنگ توست

یک‌رنگ بوده‌ام به همه عمر و این زمان
صد رنگ اگر شوی دل ما هم به رنگ توست

کس سنگ را به شیشه نکرد آشنا ولی
صاحب‌دل آن‌کسی است که جویای سنگ توست

در راه عاشقی ز تکاپوی ما چه سود
کاین عرصه،جلوه‌گاه شتاب و درنگ توست

ما را اگر گشایشی از روزگار نیست
ای آسمان تیره‌دل از چشم تنگ توست

زین طبع زودرنج و از آن خوی دیرجوش
ای شاعر آنکه یار تو شد پای لنگ توست



تهران1335
.
.
( دیوان-84 )

۱۳۹۲ مهر ۱۲, جمعه

عیب‌ها

در همه کس بی‌سخن از مرد و زن
ضعفی و نقصی بتوان یافتن

شوی تو هم چون دگران آدمی‌ست
آدمی از عیب و خطا دور نیست

چند خطابین شوی و عیب‌جو
چشم هنربین خطاپوش کو؟

شاخه‌ی کج هست درین باغ و راست
دیده که جز راست نبیند کجاست؟

.
.
( دیوان-235 )

۱۳۹۲ مهر ۱۱, پنجشنبه

شکوه از همسر

دم مزن از بخت سیه‌رخت خویش
کیست که راضی بود از بخت خویش

رو بشنو درد دل مرد را
تا به خود آسان کنی این درد را


*          *          *


تا که بود گوی زمین رهنورد
مرد ز زن شکوه کند زن ز مرد


.
.
( دیوان-235 )

۱۳۹۲ مهر ۱۰, چهارشنبه

حکایت

دفتری از قصه‌ی حور و پری
هدیه گرفت از پدری،دختری

بود بسی نقش مجسم در او
صورت شاه پریان هم در او

دیده بر آن چهره‌ی زیبا چو بست
رفت در اول نظرش،دل ز دست

راه ز صورت چو به معنی نبرد
سخت به شاه پریان دل سپرد

ز آتش دل نرم‌تر از موم شد
عاشق آن دلبر موهوم شد

.
.
( دیوان-229 )

۱۳۹۲ مهر ۹, سه‌شنبه

آرزو

آرزوی روی ماهی می‌کشم
حسرت چشم سیاهی می‌کشم

بخت من آنگاه و امید وصال
حسرت شیرین‌نگاهی می‌کشم

آتشم بر خرمن هستی مزن
کز دل پرسوز آهی می‌کشم

با امید دیدنت هم‌چو نسیم
هر نفس خود را به راهی می‌کشم

در چمن با نکهت گیسوی دوست
عطر صد گل از گیاهی می‌کشم

ای عجب کاین رنج راحت‌سوز را
از نگاهی،از نگاهی می‌کشم

منت شاهان نصیب من مباد
گر کشم منت ز ماهی می‌کشم

گر پناهی بایدم بردن به خلق
دست سوی بی‌پناهی می‌کشم

.
.
.
( دیوان-136 )
( خاشاک-256 )