۱۳۹۱ آذر ۳, جمعه

ستایش ایرانیان

چو فردوسی آرد به دشت نبرد
همان طبع سرشار دستان نورد

به نام نیاگان بلندی دهد
به ایرانیان ارجمندی دهد

ز ایرانیان غیر مردانگی
نیارد به دفتر ز فرزانگی

به دستان بهرام چوبینه بین
گواهی برین بر چو آیینه بین

به خسرو چو شد کار پیکار تنگ
ز ناورد بهرام با فر و هنگ

سبک یاری از لشکر روم خواست
که رومی کند کار شاهیش راست

سخن سنج دانا چو این بنگرد
به راهی خوش آن ننگ را بشکرد

نماید بدانسان که در رزم‌گاه
پشیمان شد از کرده‌ی خویش شاه

چو با دشمن خانگی جنگ داشت
ز یاریّ بیگانگان ننگ داشت

پس آنگه فسون خواند افسانه را
بشه بندد این گفت شاهانه را

«به گستهم فرمود پس شهریار
که گر هیچ رومی کند کارزار

چو بهرام جنگی شکسته شود
و گر نیز در جنگ خسته شود

همه رومیان سر به گردون برند
سخن‌ها ز اندازه بیرون برند

نخواهم که رومی شود سرفراز
به ما کند اندرین جنگ ناز»

به دشت نبرد ار چه از ریو و رنگ
به دامان جنگاوران نیست رنگ

ولی دانشی مرد شیوا سخن
شود داستان‌زن بهر انجمن

که در خوی ایران‌سپه رنگ نیست
به پرده درون با کسش جنگ نیست

«شبیخون نه کار دلیران بود
نه آیین مردان و شیران بود»

به آهنگ آن خسروانی سرود
همی بر نیاکان فرستد درود

به نیروی ایران بنازد همی
بنام نیا سر فرازد همی

به آسان بر آن جای بر نگذرد
که بر نام ایران شکست آورد

شکست ار درآید به ایران‌سپاه
گناه ستاره است و بخت سیاه

که پیروزی دشمنان روز جنگ
ز بخت است نز کوشش نام و ننگ

ولی چون به دشمن در افتد شکن
به نیروی ایران بگردد سخن

ز شمشیر و گوپال ایران‌گروه
شود یال و گوپال دشمن ستوه  1

شکستی نیارد به ایران که باز
نسازد به پیروزیش سرفراز

دگر جا پی داستان شکست
فسونی کند مرد ایران پرست

که از پهلوانان ایران زمی نماند 
کسی زنده بر پشت زین

نخستین تهی ماند از مرد رخت
پس آنکه به دشمن سپارند تخت

بدین رنگ خوش داستان‌زن شود
که مو بر تن مرد سوزن شود

«ز گردان ایران نبد کس به پای
یکایک به دشمن سپارند جای

برفتند ز ایرانیان هر که زیست
بر آن زندگانی بباید گریست»


1-گوپال نخستین به معنای گرز و دومین به معنای گردن ستبر است.
.
.
( دیوان-266/67 )

۱۳۹۱ آذر ۲, پنجشنبه

شهنامه

دکانی است شهنامه آراسته
نهاده در آن گونه‌گون خواسته1

ز هر گونه کالا نماید ترا
توانی گرفت آنچه باید ترا

بجز پستی و ترس و نامردمی
بیابی در او آنچه خواهی همی

برآنم که دانای فرخ سرشت
مر این نامه با دست یزدان نوشت

که با مردم این گفت ستوار نیست
کسی را برین بارگه بار نیست

نبیند دگرباره چرخ کهن
به گیتی چنین پهلوانی سخن

چنان داستان‌سنج با آب و فر
نه‌آمد نه‌آید به گیتی دگر

هومر با همه مغز و گفتار نغز2
بود پوست فردوسی ماست مغز

چو سنجی تو شهنامه با ایلیاد3
توانی به گفتار من داد داد

«درخشیدن ماه چندان بود
که خورشید تابنده پنهان بود»

*          *          *

فرنگان هومر را پرستنده‌اند
به پیش اندرش بر یکی بنده‌اند

چو او سر ز یونان برافراخته است
اروپا بدو بر سر افراخته است

چو ایران بود کشوری خاوری
اروپا بدان‌سان کند داوری

که خواهد نمودن ز آز و ز کین
همه جاه خود را ز یونان زمین

ز یونان چو بگذشتی آن مرز و بوم
همی فر خود را شناسند ز روم

*          *          *

گر ایران کهن ملکی از خاور است
درِ راستی را نباید بست

تمدن ز ایران گرفته‌ست و چیز
سراسر اروپا و یونانش نیز

به گاهی که در خاک یونان و روم
نبودی مگر ناله‌ی شوم بوم

به ایران زمین بوده از فرهی
درفشنده اورنگ شاهنشهی

به گاهی که با چالش اهرمن4
جهان بوده پر بت زمین پر شمن5

ز یکتا پرستان این مرز و بوم
بتابید فرّه به یونان و روم

ز آیین ایران جهان روشنی
پذیرفت و آسود از آهرمنی


1-خواسته:مال و اسب 2-هومر:شاعر معروف یونانی است که تقریبا در قرن نهم قبل میلاد مسیح می‌زیسته. دانشوران اروپا او را به آسمان رسانده‌اند;از جمله ارنست رنان معتقد است که پس از هزار سال دیگر یگانه اثری که از کتب موجوده این عصر باقی می‌ماند منظومه‌های هومر است اما گروهی از خردمندان و مخصوصا اوگوست ولف اصلا وجود آن شاعر اعمی را منکر شده و آثار او را از شعرای مختلف می‌شمارد
3-ایلیاد:معروف‌ترین منظومه‌ی هومر
4-چالش:جدال و تکبر
5-شمن:بت پرست

.
.
( دیوان-264/65/66 )

۱۳۹۱ آذر ۱, چهارشنبه

ایران پرستی

نهالی که فردوسی از رنگ و بوست
گرانمایه فردوسی پاکخوست

که شمع سخن را فروزنده کرد
روان نیاکان ما زنده کرد

به نیروی آن پهلوانی سخن
به ایرانی آموخت مهر وطن

به ما راه یزدان پرستی نمود
پس آنکه به ایران پرستی فزود

بجز فرّ ایرانش آرمان نبود
که آرمانش جز فرّ ایران نبود

اگر بود برنا و گر بود پیر
بجز نام ایران نبودش به ویر 1
   
نیابی به شهنامه از فرهی
یکی صفحه از نام ایران تهی

بود نام ایران ز سر تا بپای 
چو اندر نبی نام گیهان خدای 2
  
تو گویی که ایران دلارام اوست
پر از شهد ازین نام خوش کام اوست

بر آنم که دانای فرخنده پی
روانبخش فرخنده شاهان کی

اگر چون نبی رهنمایی نداشت
بجز مام ایران،خدایی نداشت


*          *          *


بدانگه که روز بهی تیره بود
به یزدانیان اهرمن چیره بود

بدانگه که محمود گردنفراز
به فرمان بغداد بردی نماز

بدانگه که بس ترک و تازی ستا
به مرز کیان بود فرمانروا

فلک پایه فردوسی شیردل
گسست آن کهن رشته‌ی جان گسل

همان خسروی نامه آغاز کرد
به دشنام آنان زبان باز کرد

بدانگه که در کاخ بهرام گور
برامش همی بچه کردی ستور

بدانگه که از ترک‌تازان حی
نشستنگه بوم بد گاه کی

به نیروی اندیشه دانای طوس
بر انگیخت از کاخ جم بانک کوس

تو گفتگی مگر روز ایران نو است
جهان در کف شاه کیخسرو است

به درگاه شه رستم پیلتن
ستاده‌ست با گیو لشکر شکن

که نازد به ایران و ایران‌سپاه
وزین گفته بر چرخ ساید کلاه

«بدین دشت کینه گر از ما یکی‌ست
همه خیل توران به جنگ‌اند کی‌ست

چه اندیشم از آن سپاه بزرگ
که توران چو میش است و ایران چو گرگ»


*          *          *


جهان شد چو بر مرد دانا پدید
جهان بینش گویی چو ایران ندید

پر از مهر ایران بود جان وی
چو جامی که لبریز باشد ز می

برش مشتی از خاک ایران زمین
گرامی‌تر ار خاک هند است و چین

به چشمش جهان است یکسر ز خاک
مگر خاک ایران که جایی‌ست پاک

نه ایران ز هر کشوری برتر است
که گیتی بود پا و ایران سرست

جهان چشم و ایران در آن روشنی‌ست
همانند ایرانیان هیچ نیست

همال زن و مرد ما نیست کس
که ایران ز پیش است و گیتی ز پس

چو گرمی دهد دشت ناورد را
نه تنها ستاید همی مرد را

که زن نیز رزم آرایی کند
به جنگ اندرون خودنمایی کند

بود زاده‌ی کاوه شمشیرزن
اگر شیر مردست اگر پیر زن

«شگفت آمدش گفت ز ایران سپاه
چنین دختر آید به آوردگاه

سواران جنگی به روز نبرد
همانا به ابر اندر آرند گرد

زنانشان چنین‌اند ایران سران
چگونه‌اند مردان و جنگاوران»


1-ویر:یاد،خاطر
2-نبی به ضم اول:قرآن

.
.
( دیوان-263/64 )

۱۳۹۱ آبان ۳۰, سه‌شنبه

فردوسی

همایون درختی سر افراخته
جهان را بهشتی نشان ساخته

فروهشته برگ و فرا برده شاخ
به سایه فرو برده دشتی فراخ

گذشته ز دو سوی گیهان پرش
جهان سر به سر زیر بال اندرش

به هر سوی گسترده شاخی ستبر
کشیده سر آسمان‌سا به ابر

ز رخشنده گل‌های نوخاسته
به هر شاخه گلزاری آراسته

فلک گشته بر سرش سالی هزار
همان ایمن از بد کنش روزگار

وزیده برو سهمگین بادها
ز نابخردان دیده بیدادها

نه هیچ از کشن شاخ او گشته کم2
نه آن راست بالای او گشته خم

پر و بال او سایه گستر هنوز
کنارش پر از ماه و اختر هنوز

همان میوه و گل همان برگ و شاخ
همان نغز دار و همان سبز کاخ 3

بر افراخته چتر شاهنشهی
تراود ز هر برگ او فرهی

سرافرازیش بار و نیروش برگ
دهانی گلشن خنده پیما به مرگ

بزرگی دهد سایه‌اش مرد را
گرامی کند سایه پرورد را

«برومند باد آن همایون درخت
که در سایه‌اش می‌توان برد رخت»


1-این منظومه در جشن هزاره خداوند سخن پارسی سروده و منتشر گردید
2.گشن بر وزن رسن:بزرگ و تناور
3-دار:درخت

.
.
( دیوان-262 )

۱۳۹۱ آبان ۲۹, دوشنبه

شب چهارم

ای به تو دل بسته سراپای من
پر شده از عشق تو دنیای من

ای شده روشنگر کاشانه‌ام
پر ز می مهر تو پیمانه‌ام

امشب اگر ماه نهان کرده رو
روی تو اینجاست،چه حاجت بدو

پرتو رخسار تو،مهتاب من
روی تو،رویای خوشِ خواب من

*          *          *

خوب،بیا تا سخنی سر کنیم
از می اندیشه لبی تر کنیم

گر نشدی خسته ز غوغای من
گوش فرا دار به آوای من

چون لب گهواره سخن پوش باش1
یکنفس از غنچه دهان،گوش باش


1-سخن‌پوش را به معنی ساکت آورده‌ام

.
.
( دیوان-249 )

۱۳۹۱ آبان ۲۸, یکشنبه

شب سیوم

ای به تو دل بسته سراپای من
پر شده از عشق تو دنیای من

روز و شبی خوش فرح انگیز رفت
خفتی و یک روز دگر نیز رفت

باز شب آمد که به دستان‌گری
آیم و کم کم کنمت رهبری

از تو بود سوز من و ساز من
گوش فرا دار به آواز من

.
.
( دیوان-237 )

۱۳۹۱ آبان ۲۷, شنبه

شب دوم

ای به مراد دلم آراسته
ای شده آن‌سان که دلم خواسته

مظهر عشق،ای گل رعنا تویی
عشق بود صورت و معنا تویی

مهر تو دلگرم کند جمع را
روی تو پرنور کند شمع را

راز دل خویش به مادر بگوی
چاره‌یی ار بایدت از من بجوی

باخبر از فطرت مرموز زن
زن بود،ای گل بچه یعنی که من

وانکه ترا از دل و جان غم خورست
دلبر من،دختر من،مادرست

چند صباحی است که دل‌خسته‌ای
غنچه‌ی نازم به که دل بسته‌ای

با مژه‌ات شبنم عشق آشناست
چشمه‌ی این آب گوارا کجاست

عشق ترا مرغ بهشتی کند
دور ز آلایش و زشتی کند

لیک درین مرحله چاه‌ست و راه
دیده گشا تا که نیفتی به چاه

.
.
( دیوان-229 )

۱۳۹۱ آبان ۲۶, جمعه

شب اول

کودک زیبای عزیزم بیا
ای همه چیز،ای همه چیزم بیا

طرّه برافشان که ببویم ترا
زانچه ندانی تو بگویم ترا

صبح بهارست و هوا خرّم است
دامن گل پرگهر از شبنم است

بید،سر آورده که گیسو ببین
گل شده خندان که ببین،رو ببین

یاس بنفش آمد و شب‌بوی زرد
تا برد از خاطره افسرده گرد

فِر زده میخک سر گیسوی خویش
شسته به شبنم رخ دلجوی خویش

دامن نو کرده به پا اطلسی
تا تو کنی جامه‌ی او وارسی

ای به دو رخ معبد گل دوستان
وی ز تو با فرّ و بهار بوستان

این همه گل‌ها که درین خانه‌اند
بر گل رخسار تو پروانه‌اند

شادی دیدار تو شد عیدشان
با لب پر خنده توان دیدشان

چند بهارست که در این چمن
گل زده‌ام بر سر گیسوت من

چند بهارست که بر طرف باغ
در رهت افروخته گلبن چراغ

سبزه ترا سوی چمن خوانده است
شاخ هلو بر تو گل افشانده است

.
.
( دیوان-221 )

۱۳۹۱ آبان ۲۵, پنجشنبه

ندیدم

تا جوان بودم ز هستی غیر ناکامی ندیدم
روز پیری ای عجب جز بی‌‌سرانجامی ندیدم

پختگی گر پیشه کردم،سوختم از پختگی ها
ور پی خامان گرفتم خیری از خامی ندیدم

آبرو گر خواستم،شد حاصلم بی‌آبرویی
نام نیک از خواستم،جز ننگ و بدنامی ندیدم

در کتاب عمر و در آئینه‌ی هستی دریغا
غیر نومیدی نخواندم،غیر ناکامی ندیدم

ادعای فضل و نقش خودستایی دیدم اما
در بسی دانشوران جز مردم عامی ندیدم


  1318

.
.
( دیوان-131 )

۱۳۹۱ آبان ۲۳, سه‌شنبه

آرزوی وصل

دیوانه کرد آرزوی وصل او مرا
از سر برون نمی‌رود این آرزو مرا

بازآ به جوی عشق من ای آب زندگی
مگذار تشنه بر لب این خشک جو مرا

حرمان و بدگمانی و بی‌تابی و فراق
خوش درمیان گرفته غم از چارسو مرا

کو روی آنکه جور تو آرم به روی تو
روزی که بخت با تو کند روبرو مرا

مُردم در آرزوی وفا ای جنون بیا
تا وا رهانی از غم این آرزو مرا

نام نکو بهار جوانی صفای عشق
بگذشت و ماند خاطره‌ی وصل او مرا

.
.
( دیوان-55 )