۱۳۹۳ اردیبهشت ۸, دوشنبه

تحقیر مکن

نوع بشر در دل این کهنه‌دیر
فتنه‌ی خویش است نه مفتون غیر1

او همه خودبینی و خودخواهی است
از تو و از ماش نه‌آگاهی است

لطمه به خودخواهی مسکین مزن
از ره تحقیر درِ کین مزن

طبل تهی سینه چو آوا کند
دم مزن ای دوست بهل تا کند



1-فتنه به معنی مفتون هم هست

.
.
( دیوان-239 )

۱۳۹۳ اردیبهشت ۷, یکشنبه

دل دردآلود

دلی پرسوز و درد آلوده دارم
تنی از بار محنت سوده دارم

تو ای حسنی به حسن افزوده بنگر
که من عشقی به عشق افزوده دارم

مبین بر چشم اشک‌آلود اغیار
که من روحی به اشک آلوده دارم

به‌جز صبر از تو کاندر حکم من نیست
هر آنچ آن پادشه فرموده دارم

چه جویم ز آسمان کام دل خویش
که جانی آسمان‌فرسوده دارم




1323

.
.
( دیوان-135 )

۱۳۹۳ اردیبهشت ۶, شنبه

چرا؟

آه ای فراموشی چرا یادم نکردی
از یاد آن سنگین‌دل آزادم نکردی

ای عشق می‌گفتی که آبادت کنم من
ویران‌ترم کردی و آبادم نکردی

با یک نگه،با یک سخن،با یک تبسم
ای نازنین‌دلبر،چرا شادم نکردی

گفتی به فریادت رسم در روز سختی
دردا که گوشی هم به فریادم نکردی

با وعده‌یی،با خط دستی،با پیامی
ای مانده در یادم چرا یادم نکردی


.
.
( دیوان-179/80 )


۱۳۹۳ اردیبهشت ۴, پنجشنبه

کینه‌توزی

کین تو زایل نکند کینه را
پاک نگه دار چو گل سینه را

کینه‌وری چیست؟ جنون ای عزیز
خون نشود شسته به خون ای عزیز

آشتی ار نیست پدر کشته را
آنکه پدر کشته نباشد چرا؟

.
.
( دیوان-244 )


۱۳۹۳ اردیبهشت ۳, چهارشنبه

خواهش دیوانگی

بازم امشب،خواهش دیوانگی،دامن گرفته
حور زادی،با هزاران جلوه،عقل از من گرفته

روح دست‌افشان من،بر آسمان‌ها پر کشیده
کاسمانی‌جامه‌یی را،پای در دامن گرفته

مستحیل اندر سراپایش،سراپای وجودم
جسم ما،در پا فکنده،جان ما،با تن گرفته

من نگویم مهر یا ماه است،آن گل‌پیکر،اما
کلبه‌ی ما،روشنایی زان رخ روشن گرفته


.
.
( دیواان-167 )


۱۳۹۳ اردیبهشت ۲, سه‌شنبه

سعدی

کاخ جهان را چو برافراختند
عرصه جولان هنر ساختند

ملک وجود است کران تا کران
مظهر اعجاز هنرگستران

مغز هنرور چو درخشان شود
سنگ سیه لعل بدخشان شود

از هنری خامه صورت‌گران
شهره شود حسن پری‌پیکران

از گوهری تیشه تندیس‌گر1
 صد بت حوری‌مثل آید به در

نقش طراز کمر بیستون
از دل خارا گهر آرد برون

در کف بهزاد چو جنبد قلم
لعبتی آید به وجود از عدم

گرچه هنرپیشه بلنداختر است
لیک خریدار هنر دیگر است

هر هنری تحفه‌ی بازار نیست
بوکه کسش نیز خریدار نیست

آن گوهری را که جهان مشتری‌ست
زهره زهرای سخن‌گستری‌ست

ویژه سخن‌گوییِ نام‌آوردی
خوش‌سخنی عارفی افسون‌گری

شمع دل‌افروز سیه‌خاطران
آینه‌ی عدل جهان‌داوران

چرخ ادب کوکب دانشوری
خسرو اقلیم سخن‌گستری

سعدی،سعدی که به جادو سخن
طرح سخن را ز نو افکند بن

پیر جوان‌فکر جهان‌دیده‌یی
نیک و بد کار جهان دیده‌یی


نادره‌سازی که سخن کرد نو
نظم نو نثر نو آورد نو

آنکه حدیثش چو به دفتر نشست
دفتر ازو در زر و گوهر نشست

لفظ دری فرّ جوانی گرفت
روی بیان رنگ معانی گرفت

شور کلامش لب خندان دهد
دل بردانده شکرد جان دهد

کس ننماید به سخن‌آوری
جامعه را بهتر ازو رهبری

درخور هر طایفه پندی دهد
بر سر هر سلسله بندی نهد

عقل بشر واله گفتار اوست
رهبری شاه و گدا کار اوست

خامه چو بر نقش گلستان زند
بلبل فکرش ره دستان زند

گرد کند بهر ادب‌دوستان
خرمنی از گل رقمش بوستان

لکن از آن گلشن عالم‌نورد
خار برد پنجه ظالم نه ورد

هر ورقش بهر ادب دفتری
هر سخنش ملک صفا را دری

گنج گوهر فکر گوهرسنج اوست
مایه‌ی بازار ادب گنج اوست

گفته‌ی او منسجم و موجز است
قصه چه‌خوانم سخنش معجز است

دولتش این بس ز جهان‌آفرین
کش به سخن گفته جهان‌آفرین

گرچه کسی غیر خدا طاق نیست
جفت وی اندر همه آفاق نیست

بر همه اصناف سخن قادر است
لیک به میدان غزل ساحر است

گر غزل آن است که او بسته است
راه حریفان چه نکو بسته است

نیست چنان گفته برانداز کس
کان سخن اندازه‌ی او بود و بس




1-تندیس‌گر: مجسمه‌ساز

.
.
( دیوان-195/97 )
( خاشاک-194/95 )

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱, دوشنبه

امشب

غمگین‌تر و سیاه‌تر از هر شب امشب است
آن شب که جان ز درد رسد بر لب امشب است

آن شب که چشم اشک‌فشانم ز دست دل
‌‌‌خندد به روی مرگ ز سوز تب امشب است

آن شب که بر مزار من و آرزوی من
اشکی چکد ز دیده‌ی هر کوکب امشب است

گر مطلب تو رفتن من بود ازین دیار
خوش‌دل نشین که حاصل آن مطلب امشب است

ور انتظار مرگ مرا می‌کشی بیا
کان شب که خواستی ز خدا امشب،امشب است




تهران1312

.
.
( دیوان67 )


۱۳۹۳ فروردین ۳۰, شنبه

مادر

تا نشوی مادر و فرزند،نیست
عالم مادر نشناسی که چیست

عشق مجرد،به دل مادر است
ساخته زین عشق،گل مادر است

عالم او،وصف‌پذیرنده،نیست
وان که تواند صفتش گفت،کیست؟

در لغتی،معنی صد دفتر است
وان لغت،ای دختر من،«مادر» است

نیست جز این نام،سزاوار او
خوب‌تر از این،چه بگویم،بگو!

*          *          *

مهر فروغا،ز برین اخترا
شمع دلا،تاج سرا،مادرا

سینه‌ی پر نور تو عرش خداست
نور تو،از ظلمت هستی جداست

آتش عشقی که نمیرد تویی
«آنچه تغییر نپذیرد تویی»1
         
عشق تو،عشقی است خداساخته
نیست سپاس تو،ز ما،ساخته





1-مصراع از نظامی گنجوی است.

.
.
( دیوان-251 )


۱۳۹۳ فروردین ۲۹, جمعه

شکم پرستی

مرد که لشکرکش و گردون‌گراست
سخت به میدان شکم بی‌نواست

چاره‌سگال است به هر غایله
بهر غذا طفل تنگ‌حوصله

سفره بنه مرد شکم‌باره را
دل مشکن طفلک بی‌چاره را

مرد شکم‌بنده و پر اشتهاست
آنچه ازو سیر نگردد غذاست

سفره چون رنگین شد و آراسته
خواسته گردد زن ناخواسته

عیب مجو مرد شکم‌دوست را
مغز طلب کن منگر پوست را

*          *          *

بار دگر جسم تو بی‌تاب شد
چشم خوشت خواب‌گه خواب شد

چشم تو شد بسته و لبخند ناز
دامن لب‌های تو را کرده باز

منظر خوش یافته سیمای تو
تا چه بود منظر رویای تو

خفتی و رفتم،شبکت روز باد
خواب تو جان‌بخش و دل‌افروز باد


.
.
( دیوان-236/37 )

۱۳۹۳ فروردین ۲۷, چهارشنبه

مرغ حق

در دل کوهی بلند اختر درختی
بود در دامان زیبا مرغ‌زاری

در برش بر سبزه می‌غلطید سرخوش
چون سرشک شوق شیرین جویباری

آن طرف‌تر برکه‌یی در سنگ خارا
مانده از دوران پیشین یادگاری

*          *          *

تا نظر یارای دیدن داشت دیدی
سبزه اندر سبزه،گل در گل نشسته

سرخ و مینایی،بنفش و زرد و آبی
بر بساط سبزه‌یی چون مغز پسته

در لباس عید گویی کودکان را
در چمن بینند تک‌تک،دسته‌دسته

*          *          *

نم‌نم باران ز ابری سایه‌گستر
گرد از رخسار گل‌ها برگرفتی

خوش‌نسیمی از کنار کوه‌ساران
هم گل و هم سبزه را در بر گرفتی

عکس گل در موج آب برکه هر دم
صورت آشفته را از سر گرفتی

*          *          *

در کنار برکه بر سنگی نشستم
با دلی آکنده ز آمال جوانی

آسمانی‌روح من غرق صفا شد
از صفای آن زمین آسمانی

کوه و صحرا مست مینای بهاران
بود و من مست شراب زندگانی

*          *          *

ناگه اندر آب صافی جلوه‌گر شد
عکس ماهی با هزاران دل‌ربایی

دست بر بالای ابرو برد و بر من
دوخت چشم آن چشم و دل را روشنایی

نقش بست از دیدن من بر لب او
خنده‌یی لب‌ریز لطف و آشنایی

*          *          *

طرف دامان را فراهم کرد و زی من
شد دوان با شور و شوقی کودکانه

خود ز کوه و عکسش اندر آب روشن
از دو سو گشتند سوی من روانه

تنگ‌تر شد حلقه دولت که گیرد
عاشقی دولت‌نشان را در میانه

*          *          *

آمد و سرخوش به دوشم جست و بر من
شد حمایل ساعد خاطرنوازش

بر جبین از پرتو لغزان مغرب
سایه‌افکن گشته مژگان درازش

لاله‌ی گوش مرا کردی نوازش
با لب دندان و جان می‌داد نازش

*          *          *

در نشیب کوه باغی پله‌پله
بود و در آن باغ نازک‌باغ‌بانی

بر کنار چشمه‌یی چون مرغ وحشی
ساخته از خار و خاشاک آشیانی

از جهان دوری گزید آنجا که جوید
در وجود خود به تنهایی جهانی

*          *          *

بر گلیمی کهنه با صد تازه‌رویی
خواند ما را باغبان با مهربانی

دامنی سیب گلاب آورد و از ما
عذرخواهی کرد با شیرین‌زبانی

گفتی از دیدار عشاق جوانش
عمر واپس رفت و بازآمد جوانی

*          *          *

خسروسیارگان برچید کم‌کم
از فضای باغ زرین دامنش را

بر افق آویخت شنگرفی نقابی
تا در آن پنهان کند روشن‌تنش را

اخترآگین شد سپهر لاجوردی
یا عوض کرد آسمان پیراهنش را

*          *          *

روی کوه از آتش چادرنشینان
اندک‌اندک یافت رنگی شاعرانه

از مکانی دور،دور از محفل ما
آبشاری دم به دم خواندی ترانه

عالمی بی‌نام و رویایی بهشتی
داشتم در آن بهشتی آشیانه

*          *          *

باغ‌بان بهر نماز از ما جدا شد
تا دمی تنها نشیند با خدایش

در دل شب خاست ناگه بانگ مرغی
موج‌زن شد در سکوت باغ وای‌ش

سر به دوش من نهاد آن ماه و غم‌گین
گفت وای از دست این مرغ و نوایش

*          *          *

دست سوزان مرا از سینه خود
دور کرد آن ماه و گفت ای یار جانی

منطق مرغان ندانم لیک دانم
مرغ حق را آتشی سوزد نهانی

گفتم او افسانه‌یی کوتاه دارد
واندر آن افسانه یک‌دنیا معانی

*          *          *

قرن‌ها زین پیش مرغی برد غافل
دانه‌یی از خرمن مسکین‌یتیمی

نسل آن مرغک همه‌شب حق زند حق
بوکه دریابد ز عفو حق شمیمی

تا سحرگاهان ز نایش قطره‌یی خون
ریزد و بیند ز بخشایش نسیمی

*          *          *

لیک خون ما خورند امروز و گویی
نیست خون بی‌کسان را خون‌بهایی

من یتیمی بودم و بی‌داد بردم
ای خدای دادگر،آخر کجایی

.
.
( دیوان-302/5 )
( خاشاک-34 )