۱۳۹۱ بهمن ۸, یکشنبه

به دست من که نیست

خواهم از عشقش نگه دارم ولی
اختیار دل به دست من،که نیست

جان ز مهرش روشن است،اما چه سود
دیده‌ام از روی او روشن،که نیست

با چه امیدی بخندد غنچه‌ام
آن گل خندان درین گلشن،که نیست

صبر تا کی جویم از یک قطره خون
آخر این دل کوهی از آهن،که نیست

با کدامین آب شویم سینه را
در دیارم چشمه‌یی روشن،که نیست

از چه رو برچیده دامان مانده سرو
گفتگو از پاکی دامن،که نیست

.
.
( دیوان-436/47 )

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر