خواهم از عشقش نگه دارم ولی
اختیار دل به دست من،که نیست
اختیار دل به دست من،که نیست
جان ز مهرش روشن است،اما چه سود
دیدهام از روی او روشن،که نیست
دیدهام از روی او روشن،که نیست
با چه امیدی بخندد غنچهام
آن گل خندان درین گلشن،که نیست
آن گل خندان درین گلشن،که نیست
صبر تا کی جویم از یک قطره خون
آخر این دل کوهی از آهن،که نیست
آخر این دل کوهی از آهن،که نیست
با کدامین آب شویم سینه را
در دیارم چشمهیی روشن،که نیست
در دیارم چشمهیی روشن،که نیست
از چه رو برچیده دامان مانده سرو
گفتگو از پاکی دامن،که نیست
گفتگو از پاکی دامن،که نیست
.
.
( دیوان-436/47 )
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر