پدر از خیرخواهی با پسر گفت
که: ای چشم پدر را روشنایی
که: ای چشم پدر را روشنایی
مرو در راه بیحاصل که این راه
ندارد حاصلی جز بینوایی
ندارد حاصلی جز بینوایی
بکن فکری برای روز پیری
که میترسم به عالم دیرپایی
که میترسم به عالم دیرپایی
ندان چند خواهی ماندن آخر
چنین در ابتدای ابتدایی
چنین در ابتدای ابتدایی
به کسب علم و دانش کوش کز آن
رسی بر هرچه خواهی جز خدایی
رسی بر هرچه خواهی جز خدایی
وگر دانش نخواهی صنعت آموز
که از مسکینیات بخشد رهایی
که از مسکینیات بخشد رهایی
تو هم از این گریزانی،هم از آن
چو دانشمندی از کیش بهایی
چو دانشمندی از کیش بهایی
چه خواهی کرد پس ای جان بابا؟
جوابش گفت: بابا جان گدایی
جوابش گفت: بابا جان گدایی
.
.
( دیوان-453 )
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر