۱۳۹۱ دی ۲۰, چهارشنبه

قصه‌ی آهنگر و شاگرد او

قصه شنیدم که به شهر هری1
گفت به شاگر خود آهنگری

کاتش ما را چو خود افسرده‌ای
دم،بدم ای بچه،مگر مرده‌ای؟

گفت: اگر استاده دمم،عیب نیست؟
گفت: نه،خواهی بنشین خواه ایست

گفت: اگر تکیه به بازو دهم؟
گفت: توان کرد چنین نیز هم

گفت: اگر خفته دمم؟ پیر گفت:
خسته شدم زین همه گفت و شنفت

ای خجل از نقش وجودت عدم
جان مکن انقدر،بمیر و بدم


1-هری:هرات

.
.
( دیوان-224 )

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر