قصه شنیدم که به شهر هری1
گفت به شاگر خود آهنگری
گفت به شاگر خود آهنگری
کاتش ما را چو خود افسردهای
دم،بدم ای بچه،مگر مردهای؟
دم،بدم ای بچه،مگر مردهای؟
گفت: اگر استاده دمم،عیب نیست؟
گفت: نه،خواهی بنشین خواه ایست
گفت: نه،خواهی بنشین خواه ایست
گفت: اگر تکیه به بازو دهم؟
گفت: توان کرد چنین نیز هم
گفت: توان کرد چنین نیز هم
گفت: اگر خفته دمم؟ پیر گفت:
خسته شدم زین همه گفت و شنفت
خسته شدم زین همه گفت و شنفت
ای خجل از نقش وجودت عدم
جان مکن انقدر،بمیر و بدم
جان مکن انقدر،بمیر و بدم
1-هری:هرات
.
.
( دیوان-224 )
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر