۱۳۹۱ دی ۱۹, سه‌شنبه

حکایت

در طرف نور دهی تازه‌رو
بود و مکان جسته سه تنبل در او

مردم ده هر سه نفر را به ناز
جانب گرمابه کشاندند باز

تا که ببینند به پا و به دست
کیست از آن هر سه،که تنبل ترست

*          *          *

تافته شد گلخن و شد نرم نرم
چون دل دوزخ دل گرمابه گرم

حد حرارت چو به غایت رسید
تاب رفیقان به نهایت رسید

یک تن از آنان حلزون‌وار شد
تا به سر بینه و از کار شد

وان دگری گفت به های و به هو
سوختم آی،سوختم انصاف کو

یار سیوم دیده بدان دوست دوخت
گفت: بگو عبدللی نیز بسوخت 1


1-عبدللی:عبدالعلی

.
.
( دیوان-224 )

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر