شنیدم که یکروز دارای زند
که بختش قرین بود و تختش بلند
که بختش قرین بود و تختش بلند
یکی انجمن ساخت ز ایرانسران
سخن رفت از کارهای گران
سخن رفت از کارهای گران
تملقگران گردن افراختند
ز اوصاف او قصهها ساختند
ز اوصاف او قصهها ساختند
از آن تیرگی شاه روشننفس
ستهگشت و غرشکنان گفت:بس
ستهگشت و غرشکنان گفت:بس
مسازید ازین بیش خوشبین مرا
مخواهید گمرهتر از این مرا
مخواهید گمرهتر از این مرا
مرا حسنی ار هست هم عیبهاست
از آنرو که بیعیب مطلق خداست
از آنرو که بیعیب مطلق خداست
گرم پرده بر عیبها گسترید
به من از پدرکشته دشمنترید
به من از پدرکشته دشمنترید
یکی گفت:فرمان جهاندار راست
ولی گر نرنجد ز گفتار راست
ولی گر نرنجد ز گفتار راست
تنش زورمندست و برندهتیغ
رعیت نمیترسد از او دریغ
رعیت نمیترسد از او دریغ
چو این قصه دارای ایران شنفت
بدان داستانزن بخندید و گفت
بدان داستانزن بخندید و گفت
رعیت گر از ما نترسد چه غم
که از او نترسیم ما نیز هم
که از او نترسیم ما نیز هم
گر او را به دل نیست بیم از کریم
مرا هم به خاطر ازو نیست بیم
مرا هم به خاطر ازو نیست بیم
نه او ترسد از ما و نه ما ازوی
درین عرصه زورآزمایی مجوی
درین عرصه زورآزمایی مجوی
.
.
( دیوان-211/12 )
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر