۱۳۹۲ مرداد ۲۹, سه‌شنبه

در پلاژ رامسر

در پلاژ رامسر،دیدار شیرین‌پیکران
نرم‌نرمک برد،تا دریای شیدایی،مرا

دیدن آن آسمانی جلوه‌گان،دامن گرفت
همچو خوابی خوش،در آن دنیای رویایی،مرا

با تنی چون نقره،زرین‌طره‌یی بر روی آب
با نگاهی داد،درس عشق و رسوایی مرا

چشم من،مژگان نمی‌زد در تماشای رخش
گویی افسون کرده بود،آن حور دریایی مرا

رقص شیرینش،در آب شور دریا،می‌سرود
داستان‌های فرح‌بخش،از دلارایی مرا

*          *          *

دختری،ز افکار زیبایی‌شناسان تازه‌تر
خویش را مستانه،بر امواج دریا داده بود

دیدمش،هم‌چون گلی،بر طره‌ی مواج آب
راست گویم،آتشی بر جان آب افتاده بود

این به قامت،آن به رخ،مقیاس زیبایی‌ست،لیک
ساغر حسنند،این مقیاس‌ها،او باده بود

آنچه در اندیشه آید،از جمال و دلبری
مادرش،آن جمله را گویی به یک‌جا،زاده بود

*          *          *

دشت و کوه و جنگل،از دیدار آن شورافکنان
موج می‌زد،پیش چشم مست شوق‌آلود من

دامن دریا پر از گل،وندر آن دریای گل
خار خشکی بود،آوخ،جسم غم‌فرسود من

سینه‌ام،از دست دل،کانون آتش بود لیک
بود پنهان،شعله‌ی پرسوز من،در دود من

سر به زیر افکنده،زانجا دور گشتم،باز دور
زانکه خوش‌تر می‌نمود،از بود من،نابود من

.
.
( دیوان-346/47 )

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر