۱۳۹۲ شهریور ۹, شنبه

جان‌سوز

بسوخت جان من آن لعبتی که جان من است
زد آتشم به دل آن‌کس که دل‌ستان من است

حکایتی عجب است این به کس نشاید گفت
که خصم جان من است آن کسی که جان من است

چگونه خوانمت ای گل به آشیانه‌ی خویش
که برق حادثه مهمان آشیان من است

اگر زبان من از عرض عشق درماند
بیان اشک نگر کان هم از زبان من است

ز سنگ فتنه گردون مترس و آگه باش
که این معامله با مشت استخوان من است

مدار باک و جفا کن که بهر شکوفه ز دوست
ز سینه سر نزند گر فغان،فغان من است

به دادخواهی ازو وا کنم دهان هیهات
ز چشم طالع من بسته‌تر دهان من است

.
.
( دیوان-79 )
( خاشاک-117 )

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر